آتشِ سوزان نکند با سپند (20-1)

غافلی را شنیدم که خانهٔ رعیت خراب کردی تا خزانهٔ سلطان آباد کند؛ بی‌خبر از قول حکیمان که گفته‌اند: هرکه خدای را -عَزَّوَجَلَّ- بیازارد تا دلِ خلقی به دست آرد خداوند، تعالیٰ، همان خلق را بر او گمارد تا دَمار از روزگارش برآرد

آتشِ سوزان نکند با سپند
آنچه کند دودِ دلِ دردمند

سَرِ جملهٔ حیوانات گویند که شیر است و اَذَلِّ جانوران خر. و به‌اتّفاقْ خرِ باربر بِهْ که شیرِ مردم‌دَر

مسکین‌خر اگر چه بی‌تمیز است
چون بار همی‌بَرَد عزیز است

گاوان و خرانِ باربردار
بِهْ ز آدمیانِ مردم‌آزار

باز آمدیم به حکایت وزیرِ غافل. مَلِک را ذمائِمِ اخلاق او به قرائن معلوم شد؛ در شکنجه کشید و به انواعِ عقوبت بکشت

حاصل نشود رضایِ سلطان
تا خاطرِ بندگان نجویی

خواهی که خدای بر تو بخشد؟
با خلقِ خدای کن نکویی

آورده‌اند که یکی از ستم‌دیدگان بر سر او بگذشت و در حالِ تباهِ او تأمّل کرد و گفت

نه هرکه قوّتِ بازویِ منصبی دارد
به سلطنت بخورد مالِ مردمان به گزاف

توان به حلق فرو بردن استخوانِ درشت
ولی شکم بدَرَد چون بگیرد اندر ناف

نمانَد ستم‌کارِ بدروزگار
بماند بر او لعنتِ پایدار

ناسزایی را که بینی بخت‌یار (21-1)

مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجالِ انتقام نبود. سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که مَلِک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم. اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم

 

 

ناسزایی را که بینی بخت‌یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخنِ درّنده تیز

با دَدان آن بِه که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد

ساعدِ مسکینِ خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کامِ دوستان مغزش بر آر

پیشِ که بر آورم ز دستت فریاد؟ (22-1)

یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اِعادتِ ذکرِ آن ناکردن اَوْلیٰ. طایفهٔ حکمایِ یونان متفّق شدند که مر این درد را دوایی نیست مگر زَهْرهٔ آدمی به چندین صفت موصوف. بفرمود طلب کردن.
دهقان‌پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند. پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمتِ بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فَتویٰ داد که خونِ یکی از رعیّت ریختن سلامتِ پادشه را، روا باشد. جلّاد قصد کرد، پسر سر سویِ آسمان بر آورد و تبسّم کرد. ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت: نازِ فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیشِ قاضی برند و داد از پادشه خواهند. اکنون پدر و مادر به علّت حُطامِ دنیا مرا به خون درسپردند و قاضی به کشتن فَتویٰ داد و سلطان مصالحِ خویش اندر هلاکِ من همی‌بیند؛ به جز خدای عَزَّوَجَلَّ، پناهی نمی‌بینم

پیشِ که بر آورم ز دستت فریاد؟
هم پیشِ تو از دستِ تو گر خواهم داد

سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت: هلاکِ من اولیٰ‌تر است از خونِ بی‌گناهی ریختن. سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمتِ بی‌اندازه بخشید و آزاد کرد، و گویند هم در آن هفته شفا یافت

همچنان در فکرِ آن بیتم که گفت
پیل‌بانی بر لبِ دریایِ نیل

«زیر پایت گر بدانی حالِ مور
همچو حالِ توست زیر پایِ پیل»

هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست (23-1)

یکی از بندگانِ عَمْروِ لَیْث گریخته بود. کسان در عقبش برفتند و باز آوردند. وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیشِ عمرو سر بر زمین نهاد و گفت

هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند؟ حکم، خداوند راست

امّا به موجبِ آن که پروردهٔ نعمت این خاندانم، نخواهم که در قیامت به خونِ من گرفتار آیی. اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آنگه به قِصاصِ او بفرمای خونِ مرا ریختن تا به‌حق کشته باشی. ملِک را خنده گرفت. وزیر را گفت: چه مصلحت می‌بینی؟ گفت: ای خداوندِ جهان! از بهرِ خدای این شوخ‌ْدیده را به صَدَقاتِ گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند. گناه از من است و قولِ حکما معتبر که گفته‌اند

چو کردی با کلوخ‌انداز پیکار
سرِ خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر رویِ دشمن
چنین دان کاندر آماجش نشستی

صلحِ با دشمن اگر خواهی، هر گه که تو را (24-1)

ملِکِ زوزَن را خواجه‌ای بود کریم‌النَّفْسِ نیک‌محضر که همگنان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی. اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد، مصادره فرمود و عقوبت کرد؛ و سرهنگانِ ملِک به سوابقِ نعمتِ او معترف بودند و به شکرِ آن مُرتَهَن. در مدّت تَوْکیل او رِفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی

صلحِ با دشمن اگر خواهی، هر گه که تو را
در قفا عیب کند، در نظرش تحسین کن

سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن

آنچه مَضمونِ خِطابِ ملِک بود از عهدهٔ بعضی به در آمد و به بقیّتی در زندان بماند. آورده‌اند که یکی از ملوکِ نواحی در خُفْیَه پیامش فرستاد که ملوکِ آن طرف قدرِ چنان بزرگوار ندانستند و بی‌عزّتی کردند. اگر رایِ عزیزِ فلان، اَحْسَنَ اللهُ خَلاصَهُ، به جانب ما التفاتی کند، در رعایت خاطرش هر چه تمام‌تر سعی کرده شود و اعیانِ این مملکت به دیدار او مُفْتَقِرند و جواب این حرف را منتظر.
خواجه بر این وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر، چنان که مصلحت دید، بر قَفای ورق نبشت و روان کرد. یکی از متعلّقان واقف شد و ملِک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوکِ نواحی مراسله دارد. ملک به‌هم برآمد و کشفِ این خبر فرمود. قاصد را بگرفتند و رِسالت بخواندند. نبشته بود که:
حسنِ ظنِّ بزرگان بیش از فضیلتِ ماست و تشریفِ قبولی که فرمودند بنده را امکانِ اجابت نیست، به حکمِ آن که پروردهٔ نعمت این خاندان است و به اندک‌مایه تغیّر با ولی‌نعمت بی‌وفایی نتوان کرد، چنان که گفته‌اند

آن را که به جایِ توست هر دَم کَرَمی
عذرش بنه، ار کند به عمری ستمی

ملک را سیرتِ حق‌شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که: خطا کردم تو را بی جرم و خطا آزردن. گفت: ای خداوند! بنده در این حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند. تقدیرِ خداوند، تَعالیٰ بود که مر این بنده را مکروهی برسد، پس به دست تو اولی‌ٰتر، که سوابقِ نعمت بر این بنده داری و اَیادیِ منّت. و حکما گفته‌اند

گر گزندت رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج

از خدا دان خلافِ دشمن و دوست
کاین دلِ هر دو در تصرّفِ اوست

گرچه تیر از کمان همی‌ گذرد
از کمان‌دار بیند اهلِ خرد

دو بامداد اگر آید کسی به خدمتِ شاه (25-1)

یکی از ملوکِ عرب شنیدم که متعلّقان را همی‌گفت: مرسومِ فلان را چندانکه هست مُضاعَف کنید که مُلازِمِ درگاه است و مترصّدِ فرمان؛ و دیگر خدمتگاران به لَهْو و لَعِب مشغول‌اند و در اَدایِ خدمت مُتَهاوِن.
صاحب‌دلی بشنید و فریاد و خروش از نِهادش بر آمد. پرسیدندش: چه دیدی؟ گفت: مراتبِ بندگان به درگاهِ خداوند، تَعالیٰ، همین مثال دارد

دو بامداد اگر آید کسی به خدمتِ شاه
سِیُم، هرآینه در وی کند به لطف نگاه

مهتری در قبولِ فرمان است
ترکِ فرمان دلیلِ حِرمان است

هر که سیمایِ راستان دارد
سَرِ خدمت بر آستان دارد

ماری تو که هر که را ببینی، بزنی (26-1)

ظالمی را حکایت کنند که هیزمِ درویشان خریدی به حَیف و توانگران را دادی به طَرْح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت

ماری تو که هر که را ببینی، بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی، بکنی

زورت ار پیش می‌رود با ما
با خداوند غیب‌دان نرود

زورمندی مکن بر اهلِ زمین
تا دعایی بر آسمان نرود

حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحتِ او در هم کشید و بر او التفات نکرد، تا شبی که آتشِ مَطبَخ در انبارِ هیزمش افتاد و سایرِ املاکش بسوخت وز بسترِ نرمش به خاکسترِ گرم نشاند. اتّفاقاً همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همی‌گفت: ندانم این آتش از کجا در سرایِ من افتاد؟ گفت: از دلِ درویشان

حذر کن ز دردِ درون‌هایِ ریش
که ریشِ درون عاقبت سر کند

به هم بر مَکَن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند

بر تاجِ کیخسرو نبشته بود

چه سالهایِ فراوان و عمر‌هایِ دراز
که خلق بر سرِ ما بر زمین بخواهد رفت

چنان که دست‌به‌دست آمده‌ست مُلک به ما
به دستهایِ دگر همچنین بخواهد رفت

یا وفا خود نبود در عالَم (27-1)

یکی در صنعتِ کُشتی گرفتن سرآمده بود، سی‌صد و شصت بندِ فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کُشتی گرفتی. مگر گوشهٔ خاطرش با جمالِ یکی از شاگردان میلی داشت. سی‌صد و پنجاه و نُه بندش در‌آموخت مگر یک بند که در تعلیمِ آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی‌الجمله پسر در قوّت و صنعت سر آمد و کسی را در زمانِ او با او امکانِ مقاومت نبود تا به حدّی که پیشِ مَلِکِ آن روزگار گفته بود: استاد را فضیلتی که بر من است از رویِ بزرگیست و حقِّ تربیت؛ وگرنه به قوّت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. مَلِک را این سخن دُشْخوار آمد. فرمود تا مُصارعت کنند.

مقامی مُتَّسِع ترتیب کردند و ارکانِ دولت و اعیانِ حضرت و زورآورانِ رویِ زمین حاضر شدند. پسر چون پیلِ مست اندر‌آمد به صَدمَتی که اگر کوهِ رویین بودی از جای بر‌کندی. استاد دانست که جوان به قوّت از او برتر است؛ بدان بندِ غریب که از وی نهان داشته بود، با او در‌آویخت. پسر دفعِ آن ندانست، به هم بر‌آمد. استاد به دو دست از زمینش بالایِ سَر برد و فرو‌کوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندهٔ خویش دعویِ مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت: ای پادشاهِ روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علمِ کُشتی دقیقه‌ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت. امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت: از بهرِ چنین روزی؛ که زیرکان گفته‌اند: دوست را چندان قوّت مده که دشمنی کند تواند. نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پروردهٔ خویش جفا دید؟

 

 

یا وفا خود نبود در عالَم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علمِ تیر از من

که مرا عاقبت نشانه نکرد

پادشه پاسبانِ درویش است (28-1)

درویشی مجرّد به گوشه‌ای نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش از آنجا که فَراغِ مُلکِ قناعت است، سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آنجا که سَطْوَتِ سلطنت است، برنجید و گفت: این طایفهٔ خرقه‌پوشان امثالِ حیوان‌اند و اهلیّت و آدمیّت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد! سلطانِ رویِ زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرطِ ادب به جای نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقّعِ خدمت از کسی دار که توقّعِ نعمت از تو دارد و دیگر؛ بدان که ملوک از بهرِ پاسِ رعیّت‌اند نه رعیّت از بهرِ طاعتِ ملوک

پادشه پاسبانِ درویش است
گرچه رامِش به فَرِّ دولت اوست

گوسپند از برایِ چوپان نیست
بلکه چوپان برایِ خدمتِ اوست

یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل از مجاهده ریش

روزَکی چند باش تا بخورد
خاک، مغزِ سرِ خیال‌اندیش

فرقِ شاهی و بندگی برخاست
چون قضایِ نبشته آمد پیش

گر کسی خاکِ مرده باز کند
ننماید توانگر و درویش

ملِک را گفتِ درویش استوار آمد. گفت: از من تمنّا بکن. گفت: آن همی‌خواهم که دگرباره زحمت من ندهی. گفت: مرا پندی بده. گفت

دریاب، کنون که نعمتت هست به‌دست
کاین دولت و مُلک می‌رود دست به دست

گر نه اومید و بیمِ راحت و رنج (29-1)

یکی از وزرا پیش ذوالنّون مصری رفت و همّت خواست؛ که روز و شب به خدمتِ سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنّون بگریست و گفت: اگر من خدای را، عَزَّ وَ جَلَّ، چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از جملهٔ صِدّیقان بودمی

گر نه اومید و بیمِ راحت و رنج
پایِ درویش بر فلک بودی

ور وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی