تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری (2829)
کپی نوشته
کپی شد
کپی لینک
کپی شد
۱۴۰۴/۰۶/۷
-
اندازه متن
+
تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری چه کنم نمیگذاری
سر این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری
به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری
تو از او نمیگریزی تو بدو همیگریزی
غلطی غلط از آنی که میان این غباری
ز شه ار خبر نداری که همیکند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه که شکار بیقراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری
ز کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی جز از این همهست باری
به هلاک میدواند به خلاص میدواند
به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری
میانگین امتیازات ۵ از ۵
برخیز ز خواب و ساز کن چنگ (1324)
برخیز ز خواب و ساز کن چنگ کان فتنه مه عذار گلرنگ
نی خواب گذاشت خواجه…
مولانا