آکادمی پلیکان

برخیز و صبوح را برنجان (1933)

- اندازه متن +

برخیز و صبوح را برنجان
ای روی تو آفتاب رخشان

جان‌ها که ز راه نو رسیدند
بر مایده قدیم بنشان

جان‌ها که پرید دوش در خواب
در عالم غیب شد پریشان

هر جان به ولایتی و شهری
آواره شدند چون غریبان

مرغان رمیده را فرازآر
حراقه بزن صفیر برخوان

هرچ آوردند از ره آورد
بیخود کنشان و جمله بستان

زیرا هر گل که برگ دارد
او بر نخورد از این گلستان

عقلی باید ز عقل بیزار
خوش نیست قلاوزی زحیران

جغد است قلاوز و همه راه
در هر قدمی هزار ویران

ای باز خدا درآ به آواز
از کنگره‌های شهر سلطان

این راه بزن که اندر این راه
خفت اشتر و مست شد شتربان

قالب‌های-شعر-فارسی-آموزش-کامل-از-قصیده-تا-نیمایی
ثبت و انتشار آثار ادبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×