آکادمی پلیکان

آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید (596)

- اندازه متن +

آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید
جان از مزه عشقش بی‌گشن همی‌زاید

عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید

هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی بننماید

هر چیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید

دم همدم او نبوَد جان محرم او نبوَد
و اندیشه که این داند او نیز نمی‌شاید

تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید

دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید

در زیر درخت او می‌ناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید

از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق‌بین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید

میانگین امتیازات ۵ از ۵
قالب‌های-شعر-فارسی-آموزش-کامل-از-قصیده-تا-نیمایی
ثبت و انتشار آثار ادبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×