آکادمی پلیکان

کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست (465)

- اندازه متن +

کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست
لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست

طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست
بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست

پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست
سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست

جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست
قافله‌ام ایمنست قافله سالارم اوست

بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست
بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست

خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد
زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست

دست به دست جز او می‌نسپارد دلم
زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست

بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او
گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست

ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی
صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست

شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه
منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست

گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو
من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست

میانگین امتیازات ۵ از ۵
قالب‌های-شعر-فارسی-آموزش-کامل-از-قصیده-تا-نیمایی
ثبت و انتشار آثار ادبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×