صدایت هم فراموشم شد

چه دورم از خود
صدایت هم فراموشم شد
تا سپیده به انتظار صدایت گذشت
چنگ می‌زنم به ریسمانِ زمان
که بایستد شاید و
بازگرداند مرا به من
امشبم اما
پُر است از امیدو شایدها

به جز این چه انتظار
از این زندگی
جز انتظار صدایت
که با این شعر
سپیده دمید

سخنی نمانده که نگفته باشیم…

سخنی نمانده
که نگفته باشیم در روشنای روز
پس
شب‌ها می‌گویمت که دوستت دارم
سخنی نمانده
که نگفته باشیم
نه در شب، نه در روز
پس دوباره می‌گویمت
به شیوه‌ای نو
شیوه‌ای نمانده که نیازموده باشیم

من سکوت می‌کنم و عشق را درونم پنهان
می‌شنوی فریادِ سکوتم را؟

عشق من
بسیارند که با سکوت خود بیان می‌کنند عشق را
اما سکوت هیچ عاشقی
چون سکوتِ من نیست.

وقتی به هم نزدیک می‌شویم

وقتی به هم نزدیک می‌شویم
بیش‌تر از هم فاصله می‌گیریم
وقتی با هم هستیم
بیش‌تر تنهاییم
آرام آرام
خانه‌ای در ذهن‌مان شکل می‌گیرد.
او تنهاست
من هم تنهایم
و از دودکش خانه
اندوه بالا می‌رود

دیوارهای گلی نامریی
لخت و عور
به هر طرف که می‌نگریم
به خودمان برمی‌خوریم.

نه به خواب که به رویاهایم سفر می‌کنم

نه به خواب
که به رویاهایم سفر می‌کنم
آنجا هر قدر بخواهم تجربه خواهم کرد
هرچه را که نتوانستم زمان بیداری تجربه کنم
همگی زیبا و جوان بودند
که به دروغ دوستشان داشتم یا دوستم داشتند
آخرین کسانی که خواهم دید آنان خواهند بود
سالهاست که نتوانستم در برابر محبت پایداری کنم
نه به مرگ
که به ابدیت سفر می کنم
آنجا هرقدر که بخواهم استراحت خواهم کرد
به اندازه هیچ وهیچ استراحتی که در زندگی نداشتم

بازهم ، قلمم در دستم
کاغذهایم در مقابلم
سرم در آخرین خوابش فرو خواهد افتاد
سری که در سلامت هیچ خم نکردم

تو نیستی  این باران  چه بیهوده می‌بارد 

تو نیستی
این باران
چه بیهوده می‌بارد
چرا که خیس نخواهیم شد
با هم

این رود
چه بیهوده می‌خروشد
چرا که بر کرانه‌اش نخواهیم نشست
نگاه نخواهیم کرد
باهم

این راه
چه بیهوده می‌رود به دوردست
چرا که نخواهیم پیمودش
باهم

چه بیهوده است
دلتنگی از دوری
چنان دوریم
که حتا نخواهیم گریست
باهم

 

بیهوده
دوستت دارم
بیهوده
زنده‌ام
چرا که قسمت نخواهیم کرد
زندگی را
باهم.

حدس می‌زنم که خواهی گریخت

حدس می‌زنم
که خواهی گریخت
التماس نمی‌کنم
از پی‌ات نمی‌دوم
اما صدایت را در من جا بگذار

می‌دانم
که از من دل می‌کنی
راهت را نمی‌بندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار

می‌دانم
که از من جدا خواهی شد
خیلی ویران نمی‌شوم
از پا نمی‌افتم
اما رنگت را در من جا بگذار

احساس می‌کنم
تباه خواهی شد
و من خیلی غمگین می‌شوم
اما گرمایت را در من جا بگذار

 

فرقش را با حالا می‌دانم
که فراموشم خواهی کرد
و من
اقیانوسی خواهم شد سیاه و غم‌انگیز
اما طعم بودنت را در من جا بگذار

هر طور شده خواهی رفت
و من حق ندارم که تو را نگه دارم
اما خودت را در من جا بگذار

هرگز عاقل نشو همیشه دیوانه بمان

هرگز عاقل نشو
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و این گونه بمان
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری

بدون اینکه بگوئی نیز می دانم

بدون اینکه بگوئی نیز می دانم
حس می کنم که خواهی گریخت
ناتوان از التماسم ، ناتوان از دویدن
اما صدایت را برایم باقی گذار
می دانم که خواهی گسست
ناتوانم از گرفتن گیسوانت
اما بویت را برایم باقی گذار
درک می کنم که جدا خواهی شد
فتاده تر از آنم که بیفتم
اما رنگت را برایم باقی گذار
احساس می کنم که ناپدید خواهی شد
بزرگترین دردم خواهد شد
اما گرمایت را برایم باقی گذار
تشخیص می دهم که از یاد خواهی برد

درد ، اقیانوسی از سرب
اما مزه ات را برایم باقی گذار
در هر حال خواهی رفت
حق ندارم که جلویت را گیرم
اما خودت را برایم باقی گذار

گاهی زود می‌رسم

گاهی زود می‌رسم
مثل وقتی که بدنیا آمدم
گاهی اما خیلی دیر
مثل حالا که عاشق تو شدم دراین سن و سال
من همیشه برای شادی‌ها دیر می‌رسم
و همیشه برای بیچارگی‌ها زود
وآنوقت یا همه چیز به پایان رسیده است
و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است

من درگامی از زندگی هستم
که بسیار زود است برای مردن
وبسیار دیر است برای عاشق شدن
من باز هم دیر کرده‌ام

مرا ببخش محبوب من
من بر لبه عشق هستم
اما مرگ به من نزدیکتر است

وقتی که شب به خانه برمی گردی

وقتی که شب
به خانه برمی گردی
و صدای کلید را در قفل می شنوی
بدان که تنهایی

وقتی کلید برق را می زنی
صدای تیک را میشنوی
بدان که تنهایی

وقتی در تخت خواب
از صدای قلب خودت نمی توانی بخوابی
بدان که تنهایی

وقتی که زمان
کتاب ها و کاغذ ها را در خانه می جود
و تو صدایش را می شنوی
بدان که تنهایی

اگر صدایی از گذشته
تو را به روزهای قدیمی دعوت کند
بدان که تنهایی

 

و تو بی آن که قدر تنهایی را بدانی
دوست داری
خودت را خلاص کنی
اگر این کار هم بکنی
باز تک و تنهایی