
اول، به ره سفسطه مفهومم ساخت
پس با روش فلسفه ، محکومم ساخت
فی الجمله بسی شنید و گفتم، تادل
آمد به میان و هرچه معلومم ساخت
آن حرف که خاطرم بدان میپرداخت
بر پاس من او نشانی از من میساخت
شد زیر و زبر زخام چندو دیدیم
بیهوش زمانه حرف را هم نشناخت
بر کرد ز پرده دست شمعم افروخت
بنهاد به خانه پای و جان از من سوخت
میخواستمش بدارم از کارش دست
نگذاشت مرا، بس که نگه بر من دوخت
گفتم که تو را مجلس با من افروخت
گفتا دل تو آتش از من اندوخت
گفتم ستمی رفت . بگفت آری لیک
در سایه ی این ستم دلت حرف آموخت
باد آمد و روی دشت و گلزار بسوخت
در خرمن خندان گل آتش افروخت
میخواست نشان گذارد از خود بر خاک
آب همه بردو بار از اندوه اندوخت
گفتم: چه خوش آمدی ز کف جام بریخت
دم بست و غم آورید و تلخی انگیخت
گفتم: بنشین به می زجایش برخاست
گفتم: مرو اینگونه ز من، لیک گریخت
دل آب شد و ز راه چشمم همه ریخت
از بس به دلم خیالت آتش انگیخت
دیدیم که به دریایم اندر در خواب
کاوای تو آمد و مرا خواب گسیخت
دزدیده به هر کسی دردی آمیخت
پوشیده به هر سری خیالی انگیخت
کرد این همه تا خود ز میان بگریزد،
یاران به من آورید او را که گریخت
چون سوختم، اشک شد به دامن آویخت
چون ساختم، آب گشت و از پیش گریخت
از سوختن و ساختن خود باری
من رشته به هم بستم و او باز گسیخت
شمع از سر سوز اشک حسرت میریخت
پروانه از او خونش به رغبت میریخت.
در دایره هرکه که داشت نوبت و آنجا
در ساغر هر که می ، به نوبت میریخت.