شوریده مشو که هر چه بر می‌گردد

شوریده مشو که هر چه بر می‌گردد
هر چیز به فرجام دگر می‌گردد

شوریده ی بینوا کسی هست که او
چشمش به گیا فتاده خر می‌گردد

ابجد همه کارها دگر می‌گردد

ابجد همه کارها دگر می‌گردد
هر ساخته ای زیر و زبر می‌گردد

آنگاه به دوزخ جهان مردم را
بر حال نخست کار بر می‌گردد

با گل گفتم به گل چه کس پیوندد ؟

با گل گفتم به گل چه کس پیوندد ؟
بشنید دلم دیدم کاو میخندد

گفتم چه زنی خنده؟به من گفت که گل
دربست اگر به خلق خود گل می گندد

گفتم قد تو؟گفت تماشا دارد

گفتم قد تو؟گفت تماشا دارد
گفتم رخ تو؟ گفت چه کس تا دارد

گفتم به که این دوات بود ارزانی ؟
گفت آنکه مرا با خود تنها دارد

آن ماه جبین که نیم تاجی دارد

آن ماه جبین که نیم تاجی دارد
از بهر دلم زلب علاجی دارد

از من همه می گریزد و نمی داند او
روئی به چنان صفت خراجی دارد

گویند چو شیر زخم بر‌می‌دارد

گویند چو شیر زخم بر‌می‌دارد
در جای نهفت، دل به خود بگمارد؛

برزخمش می کشد زبان، واینش دواست
با زخم دلم خلق چه می پندارد؟

بی حد بود آنچه ره به نسبت دارد

بی حد بود آنچه ره به نسبت دارد
کوشیدن توست کاین علامت دارد

تو حاصل دور خودی ار نیک ار بد
تا دور دگرچه ها قضاوت دارد

گویند که عاشقی جهانی دارد

گویند که عاشقی جهانی دارد
روزش خبر از شب نهانی دارد

دل می رودم هنوزما ياد رخش
آگه نه که هر کار زمانی دارد

گوی از من کس هیچ نه نامی ببرد

گوی از من کس هیچ نه نامی ببرد
یا با من راه برخلافی سپرد

من کوهم و دامن به در انداخته ام
هر جانوری به دامنم می گذرد

آن را که رهی‌ست ره به کویی نبرد

آن را که رهی‌ست ره به کویی نبرد
آبی که رود منت جویی نبرد

من دست ز دامان تو بر می دارم
اما دل من پای به سویی نبرد