گفتم نگهم؟ گفت مرا میپاید
گفتم دل من؟ گفت مرا میشاید
گفتم پی تو قافله است از دل، گفت:
با این همه دل، دل توام میباید
گفتم همه سوختم، بگفت این باید
گفتم همه ساختم، بگفت این شاید
گفتم که نه این بود امیدم از تو
خندید که این خام چه ها می پاید
گفتم گره از مویش اگر بگشاید
در کارم صد گره ز سر بگشاید
مویش بگشود، لیک غافل که در آن
باشد گروهی کاو نه دگر بگشاید
علمی که نه بر زبان ترا میشاید
می باش که بر دل از زبانت ناید
دل خیره مپرداز بدان علم آن به
نه زاید و نه پاید و نه افزاید
آمد ز درم دوست، زمانی چه مدید،
افسوس کنان که موی گشتت چه سپید
گفتم: چو سیه کار زمان بل من خواست
کاید به صفا، دستش بر موی رسید
گفتم: سخنی ساز که غم بزداید
گفتا: به غمی شو که غمت افزاید
گفتم کی آن دیر سفر باز اید؟
گفتا بشکیب عاشق! او می آید
این ابر نه بر تو نه به من میگرید
نه نیز به روی یاسمن میگرید
بر شوره ی بی حاصل از بس که گریست
بر حاصل کار خویشتن، میگرید
گفتم: چه کس این نقش برین رنگ کشید
دم بر سرو شاخش به میان رنگ کشید؟
گفت: اهرمنی ست شاید، اما گویند
نقشی ست نکو که دست ارژنگ کشید
تاریک شب است و روی صحراست سفید
یک خال سیه نیز نه در اوست پدید
تاریک شب است و هر که یارش در بر
جز من که رسید صبح و یارم نرسید
پایی نه که در راه تمامی پوید
دستی نه که زنهار زوا می جوید
بنگر به چه حالم، نه پیامیم از دوست
نه نیز زبانی که پیامی گوید