یاران بنشینید و به من گوش دهید
دل بر سر کار من خاموش دهید
از راه بیبان دراز آمده ام
آبی به من تشنه ی مدهوش دهید
گفتم: چه کنم بر زبر موج دچار؟
گفت الحذر از نگاه آن افسونکار!
گفتم: مفری؟ گفت: دعا کن نیما
یارب تو بپرهیزم از خلق آزار
ناخوش به تنم من از شب ناخوشدار
ای همنفسم چراغ من خامشدار
می آید او می آید آری باشد
کاوه ره به شب انداخته باشد، هشدار
گفتم: ستمت؟ گفت: شکیبایی دار
گفتم: به شکیب؟ گفت: یارایی دار.
گفتم: بهم این هر دو مراد باشد گفت:
گرراست همی گویی، شیدایی دار
شکوا نکنم که خامم اینگونه مدار،
دل دادمو نابکامم اینگونه مدار.
آن مایه که بگذاشتم از بهر تواش
اما به جفا حرامم اینگونه مدار.
افتاد مرا با غلط اندازی کار
در دیده ی خلق کرده کارم دشوار،
فی الجمله که را تا شود آن عامی یار
من مار نویسم او کشد صورت مار.
در حیرتم از روی و سر و موی نگار
باروی چو صبح و موی همچون شب تار.
بخت سیه از موی سپیدم بگریخت
دارد شب او هنوز صبحی به کنار.
با ابر بهار گفتم: ای ابر بهار
برخار بنان بهر چهب گشایی بار؟
خندید و گریست ابرو گفت: ای غمخوار
در پیش عطای ما چه گلزار و چه خار.
بشگفت، به گل گفتم، با دست بهار
ابر از ره “کالچرود” می گیرد بار.
گل گفت: مرا زخمی افتاده به دل
گر نشکفم آنچنان، مرا عذر بدار.
ای کرده همه شعر مرا زیر و زبر
وز شعرم نابرده سر از جهل به در
یا دیده ببایدت ز کس وام گرفت
یا باید چندین مخوری زآنچه بتر