گفتم سخنی بگوی، گفتا: به چه شرط؟
گفتم قدمی بپوی، گفتا: به چه شرط؟
گفتم: که نه می گوی و نه می پو با من،
اما دل من بجوی گفتا: به چه شرط؟
باز از بر گل، لاله برافروخت چراغ
وز ابر شبانه، باغ تر داشت دماغ
خرم دل آن کسی که چون لاله به داغ
بیدار نشست و داغ را جست سراغ
گفت ابر بهار با گل ای شاهد باغ!
از خونت برجبین که بگذاشته داغ؟
گل گفت: دلم چو با زبان گشت یکی
زینگونه بر افروخت مرا همچو چراغ
گفتم: نفسی درآی با من سوی باغ
گفتا که: مرا نیست در این کار دماغ
دانستم از چه شرم بودش که به شب
در خانه ی خویش هم نیفروخت چراغ
میخندم از گریهی سنگین چو صدف
خواهی برجام دارم و خواهی به اسف
از خنده مرا گریه گشاده است از چشم
وز گریه مرا خنده نمانده است به کف
صدبار به سر زد و صدبار به دف
در معرکه خلق را به هم ساخت طرف
پوشیده ولی زهر که در گوشم گفت:
از این همه ام تلاش بودی تو هدف
پیوست به من به موی چون مشگ به برف
بگسست ز من، مرا از او هیچ نه طرف
القصه درآمد شدنش عمری بود
کافسوس از آن بماند و با آن دو سه حرف
در شمع فسرده دوش دیدم چو دقیق
گفتم به وی ای مجلس افروز رفیق!
کو آن دل سوزان شب دوشت؟ گفت:
رفته ست و در آب دیده اش گشته غریق
گل زد به گریبانش از شادی چاک
شادی ز گریبانش افتاد به خاک
گفتم که به وام شادی از او گیرم
رفتم بر گل، ولیک گل بود هلاک
زیک زیک به نهفت خود چه میخواند: زیک
بگرفته دلش به من همی ماند زیک
گویی به شبی قافله ای می گذرد
زیک زیک چه نهفته ها که می داند زیک