خواهم به هزار عیب در پیوندم
هر طعن ز بیگانه به دل بپسندم
جامی که دهد غیرم از کف بدهم
زهری که رسد از توبه جان بربندم
گفتم ز سفیدی و سیاهی دارم
ور زانکه زمن هزار کاهی دارم
من اینهمه ام داشتن با دل بود
لیکن چو ربودیم چه خواهی دارم
در چشم تو گر ز سنگ ناچیزترم
هرقدر پرانندم پرخیزترم
من تیغم، اگر بیشترم ساید خلق،
در کار خود آماده تر و تیزترم
گفتی که چرا به خویش باشد نظرم
با دل همه بسته ام نه از او به درم
دل آینه شد مرا و روی تو در آن
در آینه بر روی تو من می نگرم
چشمم نه بدو که من در او مینگرم
راهم نه بر او که من بر او میگذرم
بنگر به نهان ز چشم بدخواهان چون
در این شب تیره راه در میسپرم
گفتم چو رسد به بر چو جانش گیرم
صد بوسه به مهر از لبانش گیرم
چون شد، بنگر، چو درکنارم بگرفت
شرمم نگذاشت در میانش گیرم
گفتم: مگر از مهرش دل برگیرم
مهر دگری جویم و دلبر گیرم
خندید و به من گفت که: این نیز بگو
رنجوری خویش باید از سر گیرم
گفتا ز تو ای عاشق چون میگذرم
گفتم که تو را همسفر آید نظرم
گفتا من اگر عهد شکستم؟ گفتم:
بادت پی بدرقه دعای سحرم!
میگفت: مده ز سوی کوه، آوازم
می آیم من خواهی دیدن بازم
بر اسب نشست و رفت، عمری ست ببین
من باز به او همیشه می پردازم
گفتم: نگهی اگر بر آب اندازم
گفتا: رخ خود نقش برآن میسازم
گفتم: دل زد خواهم بر دریا گفت:
دینار بهای خون نمی پردازم