امسال بلبلان چه خبرها همی‌دهند (877)

امسال بلبلان چه خبرها همی‌دهند
یا رب به طوطیان چه شکرها همی‌دهند

در باغ‌ها درآی تو امسال و درنگر
کان شاخه‌های خشک چه برها همی‌دهند

مقراض در میان نه و خلعت همی‌برند
وان را که تاج رفت کمرها همی‌دهند

بی منت کسی همه بر نقره می‌زنند
بی زحمت مصادره زرها همی‌دهند

هر دل که تشنه‌ست به دریا همی‌برند
وان را که گوهرست گهرها همی‌دهند

این تحفه دیده‌اند که عشاق روزگار
تا برشمار موی تو سرها همی‌دهند

این نور دیده‌اند که دیوانگان راه
سودا همی‌خرند و هنرها همی‌دهند

صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد (878)

صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد
بستان خوشست لیک چو گلزار بر دهد

خورشید دیگریست که فرمان و حکم او
خورشید را برای مصالح سفر دهد

بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود
او را نمی‌رسد که رود مال و زر دهد

بنگر به طوطیان که پر و بال می‌زنند
سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد

هر کس شکرلبی بگزیده‌ست در جهان
ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد

ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست
ما را شهنشهیست که ملک و ظفر دهد

همت بلند دار اگر شاه زاده‌ای
قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد

برکن تو جامه‌ها و در آب حیات رو
تا پاره‌های خاک تو لعل و گهر دهد

بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی
کو دلبری نماید و خون جگر دهد

در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب
نقاش جسم جان را غیبی صور دهد

کی آب شور نوشد با مرغ‌های کور
آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد

خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش
گر ماه آن ببیند در حال سر دهد

در دیده گدای تو آید نگار خاک
حاشا ز دیده‌ای که خدایش نظر دهد

خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل
ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد

صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید (879)

صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید
وز آسمان سپیدهٔ کافور بردمید

صوفی‌ِ چرخ خرقه و شال کبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید

رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت
از تخت‌ِ مُلک زنگی‌ِ شب را فروکشید

زان‌سو که تُرک شادی و هندوی غم رسید
آمد شدی‌ست دایم و راهی‌ست ناپدید

یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت
ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید

زین راه نابدید معما کی بو برد
آنکه از شراب عشق ازل خورد یا چشید

حیران شده‌ست شب که کی رویش سیاه کرد
حیران شده‌ست روز که خوبش که آفرید

حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه
نیمی دگر چرنده شد و زان همی‌چرید

نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی
نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید

شب مرد و زنده گشت‌ حیات است بعد مرگ
ای غم بکش مرا که حسینم‌، توی یزید

گوهر مزاد کرد که ‌«این را کی می‌خرد‌؟‌»
کس را بها نبود همو خود ز خود خرید

امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم
هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید

درده ز جام باده که یسقون من رحیق
که‌اندیشه را نبرد جز عشرت جدید

رندان تشنه‌دل چو به اسراف می‌خورند
خود را چو گم کنند‌، بیابند آن کلید

پهلوی خُم وحدت بگرفته‌ای مقام
با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید

خاموش کن که جان ز فرح بال‌می‌زند
تا آن شراب در سر و رگ‌های جان دوید

صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد (880)

صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد

صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد

آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود
وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد

وان چشم کو چو برق همی‌سوخت خلق را
در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد

وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود
در آتش خدای کنون او کباب شد

ای شاد آن کسی که از این عبرتی گرفت
او را از این سیاست شه فتح باب شد

چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود
سودش نداشت سخره صد اضطراب شد

چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد

آه که بار دگر آتش در من فتاد (881)

آه که بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد

آه که دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد

آه که جست آتشی خانه دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد

آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مکن
یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد

لشکر اندیشه‌ها می‌رسد از بیشه‌ها
سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد

ای دل روشن ضمیر بر همه دل‌ها امیر
صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد

چشم همه خشک و تر مانده در همدگر
چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد

دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد

ناله خلق از شماست، آنِ شما از کجاست ؟
این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد ؟

شمسِ حقِ دین توی مالک مُلک وجود
ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد

جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید (882)

جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید
طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید

روی زمین سبز شد جَیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید

گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر
خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید

دل چو سُطُرلاب شد آیتِ هفت آسمان
شرح دل احمدی هفت مجلد رسید

عقل معقل شبی شد برِ سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید

پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده‌ی همچون شکر در دل کاغد رسید

چند کند زیر خاک صبر روان‌های پاک ؟
هین ز لحد برجهید نصر مؤید رسید

طبل قیامت زدند صور حشر می‌دمد
وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید

بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور
آمد آواز صور روح به مقصد رسید

دوش در استارگان غلغله افتاده بود
کز سویِ نیک‌اختران اختر اسعد رسید

رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست
در پی او زُهره جَست مست به فرقد رسید

قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می‌گریخت
گفتم خیرست گفت ساقی بیخود رسید

عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود
کودک هم کودکست گو چه به ابجد رسید

خیز که دوران ماست شاه جهان آنِ ماست
چون نظرش جان ماست عمر مؤبد رسید

ساقی بی‌رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف
رقص جمل کرد قاف عیش ممدد رسید

باز سلیمان روح گفت صلای صبوح
فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید

رغم حسودان دین کوری دیو لعین
کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید

از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان
خیز بگو مطربا عشرتِ سرمد رسید

جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد (883)

جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد
این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد

فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد
ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد

گشت جدا موج‌ها گرچه بد اول یکی
از سبب باد بود آنک جدایی بزاد

جام دوی درشکن باده مده باد را
چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد

روز فضیلت گرفت زانک یکی شمع داشت
هر طرفی شب ز عجز شمع و چراغی نهاد

گرچه ز رب العباد هر نفسی رحمتست
کی بود آن دم که رب ماند و فانی عباد

پرده دل می‌زند زهره هم از بامداد (884)

پرده دل می‌زند زهره هم از بامداد
مژده که آن بوطرب داد طرب‌ها بداد

بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش
آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش باد

عشق همایون پیست خطبه به نام ویست
از سر ما کم مباد سایه این کیقباد

روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار
وان دگرش زینهار او هو رب العباد

ز اول روز این خمار کرد مرا بی‌قرار
می‌کشدم ابروار عشق تو چون تندباد

دست دل از رنج رست گرچه دلارام مست
بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد

می‌کشدم موکشان من ترش و سرگران
رو که مراد جهان می‌کشدم بی‌مراد

عقل بر آن عقل ساز ناز همی‌کرد ناز
شکر کز آن گشت باز تا به مقام اوفتاد

پای به گل بوده‌ام زانک دودل بوده‌ام
شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد

لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان
بگسلم این ریسمان بازروم در معاد

دلبر روز الست چیز دگر گفت پست
هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد

گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم
ساخته خویش را من ندهم در مزاد

گفتم تو کیستی گفت مراد همه
گفتم من کیستم گفت مراد مراد

مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات
محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد

داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد

بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد (885)

بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد
دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد

سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما
گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد

عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت
عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد

مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب
داد نیابد خرد چونک چنین فتنه زاد

باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست
دل چو چنین خوان بدید پای به خون درنهاد

دولت بشتافته‌ست چون نظرت تافته‌ست
تا که بقا یافته‌ست عاشق کون و فساد

مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان
عالم ای شاه جان بی‌رخ خوبت مباد

از رسن زلف تو خلق به جان آمدند (886)

از رسن زلف تو خلق به جان آمدند
بهر رسن بازیش لولیکان آمدند

در دل هر لولیی عشق چو استاره‌ای
رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند

در هوس این سماع از پس بستان عشق
سروقدان چون چنار دست زنان آمدند

بین که چه ریسیده‌ایم دست که لیسیده‌ایم
تا که چنین لقمه‌ها سوی دهان آمدند

لولیکان قنق در کف گوشه تتق
وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند

شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی
سینه گشاده به ما بهر امان آمدند

شیوه ابرو کند هر نفسی پیش ما
گرچه که از تیر غمز سخته کمان آمدند

شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک
زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند

جانب تبریز در شمس حقم دیده‌اند
ترک دکان خواندند چونک به کان آمدند