روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود (887)

روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود
جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود

قاصد ره داد شیر ور نه که باور کند
این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری ربود

گفت که گرگی بخورد یوسف یعقوب را
شیر فلک هم بر او پنجه نیارد گشود

هر نفس الهام حق حارس دل‌های ماست
از دل ما کی برد میمنه دیو حسود

دست حق آمد دراز با کف حق کژ مباز
در ره حق هر که کاشت دانهٔ جو، جو درود

هر که تو را کرد خوار رو به خدایش سپار
هر کی بترساندت روی به حق آر زود

غصه و ترس و بلا هست کمند خدا
گوش کشان آردت رنج به درگاه جود

یارب و یارب کنان روی سوی آسمان
آب ز دیده روان بر رخ زردت چو رود

سبزه دمیده ز آب بر دل و جان خراب
صبح گشاده نقاب ذلک یوم الخلود

گر سر فرعون را درد بدی و بلا
لاف خدایی کجا دردهدی آن عنود

چون دم غرقش رسید گفت اقل العبید
کفر شد ایمان و دید چونک بلا رو نمود

رنج ز تن برمدار در تک نیلش درآر
تا تن فرعون وار پاک شود از جحود

نفس به مصرست امیر در تک نیلست اسیر
باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود

عود بخیلست او بو نرساند به تو
راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود

مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت
رو ترش از توست عشق سرکه نشاید فزود

زهره من بر فلک شکل دگر می‌رود (888)

زهره من بر فلک شکل دگر می‌رود
در دل و در دیده‌ها همچو نظر می‌رود

چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوکش همچو سپر می‌رود

ابروی چون سنبله بی‌خبرست از مهش
گر خبرستش چرا فوق قمر می‌رود

ذره چرا شد سوار بر سر کره هوا
چون سوی تو آفتاب جمله به سر می‌رود

آن زحل از ابلهی جست زبردستیی
غافل از آن کاین فلک زیر و زبر می‌رود

دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز
زین شب و روز او نهان همچو سحر می‌رود

ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست
کرد ندا در جهان کی به سفر می‌رود

جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا
این قدرش فهم نی کو به قدر می‌رود

خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد
کابر چو مشک سقا بهر مطر می‌رود

اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک
آخر ای بی‌یقین بهر بشر می‌رود

پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش
کان صنم حله پوش سوی بصر می‌رود

نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند
نقش جهان جانب نقش نگر می‌رود

آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم
کاین نظر ناریت همچو شرر می‌رود

جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان
شه سوی شه می‌رود خر سوی خر می‌رود

هر چه نهال ترست جانب بستان برند
خشک چو هیزم شود زیر تبر می‌رود

آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر
شکر که در باغ عشق جوی شکر می‌رود

بس کن از این امر و نهی بین که تو نفس حرون
چونش بگویی مرو لنگ بتر می‌رود

جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین
جان صدفست و سوی بحر گهر می‌رود

روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید (889)

روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید
ای خنک آن را که او روی شما را ندید

من شده مهمان تو در چمن جان تو
پای پر از خار شد دست یکی گل نچید

ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت
خار تو ما را بکشت مار تو ما را گزید

با تو موافق شدم با تو منافق شدم
بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید (890)

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید

واسطه‌ها را برید دید به خود خویش را
آنچ زبانی نگفت بی‌سر و گوشی شنید

پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید

فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید

کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک
فقر زده خیمه‌ای زان سوی پاک و پلید

جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل‌ها مرید

چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید

دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید (891)

دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید

زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید

باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید

آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید

طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید

بر مثل وام دار جمله به زندان بدند
زرگر بخشایشش وام گزاران رسید

جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه‌ست و کشت
خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید

هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد میر شکار صید شکاران رسید

آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید

وقت نشاط‌ست و جام خواب کنون شد حرام
اصل طرب‌ها بزاد شیره فشاران رسید

جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید

آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید (892)

آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید
دست بدار از طعام مایده جان رسید

جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست
قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید

لشکر والعادیات دست به یغما نهاد
ز آتش والموریات نفس به افغان رسید

البقره راست بود موسی عمران نمود
مرده از او زنده شد چونک به قربان رسید

روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست
تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید

صبر چو ابریست خوش حکمت بارد از او
زانک چنین ماه صبر بود که قرآن رسید

نفس چو محتاج شد روح به معراج شد
چون در زندان شکست جان بر جانان رسید

پرده ظلمت درید دل به فلک برپرید
چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید

زود از این چاه تن دست بزن در رسن
بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید

عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول
دست بشو کز فلک مایده و خوان رسید

دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو
آن سخن و لقمه جو کان به خموشان رسید

نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد (893)

نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد

آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد

وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد

تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد

هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد

قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد

آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد

نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید (894)

نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
صورت بستان نهان بوی گلستان بدید

باد صبا می‌وزد از سر زلف نگار
فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که دید

این دم عیسی به لطف عمر ابد می‌دهد
عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید

مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
آتش دل می‌فروخت دیگ هوس می‌پزید

نور الست آشکار بر همه عشاق زد
کز سر پستان عشق نور الستش مزید

ان طبیب الرضا بشر اهل الهوی
کل زمان لکم خلعه روح جدید

بشرهم نظره یتبعهم نضره
من رشاء سید لیس له من ندید

لطف خداوند جان مفخر تبریزیان
شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید

وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید (895)

وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید
مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید

این فلک آتشی چند کند سرکشی
نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید

چند مخنث نژاد دعوی مردی کند
رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید

جادوکانی ز فن چند عصا و رسن
مار کنند از فریب موسی و ثعبان رسید

درد به پستی نشست صاف ز دردی برست
گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید

صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید
جان شد و جان بقا از بر جانان رسید

محنت ایوب را فاقه یعقوب را
چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید

دزد کی باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر
شحنه کی باشد بگو چون شه و سلطان رسید

صدق نگر بی‌نفاق وصل نگر بی‌فراق
طاق طرنبین و طاق طاق شوم کان رسید

مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات
جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید

میوه دل می‌پزید روح از او می‌مزید
باد کرم بروزید حرف پریشان رسید

غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند (896)

غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانک بلندت کند تا بتواند فکند

قطره آب منی کز حیوان می‌زهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند

توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت
کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند

تا نشود گردنی گردن کس غل ندید
تا نشود پا روان کس نشود پای بند

پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید
زهر بدان کس دهند کوست مُعوَّد به قند

برگ که رست از زمین تا که درختی نشد
آتش نفروزد او شعله نگردد بلند

باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو
از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند

از پی میوه ضعیف رسته درختان زفت
نقش درختان شگرف صورت میوه نژند

دل مثل اولیاست استن جسم جهان
جسم به دل قایم است بی‌خلل و بی‌گزند

قوت جسم پدید هست دل ناپدید
تا به کی انکار غیب غیب نگر چند چند