ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر (1028)

ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر
ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر

از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان
وز جعد تو در هر دل از مشک تلی دیگر

مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا
مه زین خللی رسته از صد خللی دیگر

با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد
ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر

هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود
در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر

ابلیس ز لطف تو اومید نمی‌برد
هر دم ز تو می‌تابد در وی املی دیگر

فرعون ز فرعونی آمنت به جان گفته
بر خرقه جان دیده ز ایمان تکلی دیگر

خورشید وصال تو روزی به جمل آید
در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر

اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان
این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر

بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری
در زیر زمین تن را چون تخم اجلی دیگر

تا چند غزل‌ها را در صورت و حرف آری
بی‌صورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر

جان بر کف خود داری ای مونس جان زوتر (1029)

جان بر کف خود داری ای مونس جان زوتر
من نیک سبک گشتم آن رطل گران زوتر

از باده بسی ساغر فربه کن هر لاغر
هر چند سبک دستی ای دست از آن زوتر

ای بر در و بام تو از لذت جام تو
جان‌ها به صبوح آیند من از همگان زوتر

سودای تو می‌آرد زان می که نه قی آرد
از سینه به چشم آید از نور عیان زوتر

نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر (1030)

نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر
بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر

هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را
زان رو که چنین نوری زان رنگ چنان انور

نوری که نیارم گفت در پای تو می‌افتد
معنیش که درویشا در ما بنگر خوشتر

در من که توم بنگر خودبین شو و همچین شو
ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز سر

چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی
ای آنک تو هم غرقی در خون دل من تر

ار زانک گهر داری دریای دو چشمم بین
ور سنگ محک داری اندر رخ من بین زر

آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی
صیدی که نه روبه شد او را به سگی مشمر

جان من و جان تو بستست به همدیگر (1031)

جان من و جان تو بستست به همدیگر
همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر

ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من
ای شکر تنگ من از تنگ شکر خوشتر

ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم
من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک سر

همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی
تا خانه یکی کردی ای خوش قمر انور

یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه
تا جز تو فنا گردد کالله هو الاکبر

چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم
زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد زر

از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم
چون گشت دلش تابان زان آتش نیکوفر

مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد
تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر

تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر (1032)

تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر
من با تو نمی‌گویم ای مرده پار آخر

ماننده ابری تو هم مظلم و بی‌باران
تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر

این جمله فرمان‌ها از بهر قدر آمد
ای جبری غافل تو از لذت کار آخر

با کور کسی گوید کاین رشته به سوزن کش
با بسته کسی گوید کان جاست شکار آخر

با طفل دوروزه کس از شاهد و می‌گوید
یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر

چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین
از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر

در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی
غوطی بخوری بینی حق را به نظار آخر

ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر (1033)

ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر
باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر

یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی
بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر

در بسته به روی من یعنی که برو واپس
بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر

سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد
من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر

من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده
زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر

تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو
من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر

کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم
وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر

ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی
فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر

چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت
چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر

احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد
ای کشته به پیش تو صد مانی و صد آزر

ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته
تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در

در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان
بگداخت‌همی نقشی بفسرده بدین آذر

گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست
تا برف بود باقی غیبست گل احمر

گفتم که الا ای مه از تابش روی تو
خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر

آخر بنگر در من گفتا که نمی‌ترسی
از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر

گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده
اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر

گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی
شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر

گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده
گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر

وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان
در حال درخشانی وز تابش او برخور

گفتم که همی‌ترسم وز ترس همی‌میرم
کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر

آن جوهر بی‌چونی کز حسن خیال تو
در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر

گفتا که مترس آخر نی منت همی‌گویم
کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر

آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی
پرنور از او عالم تبریز از او انور

او بود خلاصه کن او را تو سجودی کن
تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر

مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار (1034)

مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار
رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار

تو دریای الهی همه خلق چو ماهی
چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار

مگو با دل شیدا دگر وعده فردا
که بر چرخ رسیدست ز فردای تو زنهار

چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای
چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار

عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد
ولیکن گله کردیم برای دل اغیار

مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی
چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار

سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی
زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار

ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش
سر از گور برآورد ز تو مردهٔ پیرار

ملالت نفزایید دلم را هوس دوست
اگر ره زندم جان ز جان گردم بیزار

چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ
چو خورشید تو درتافت بروید گل و گلزار

ز سودای خیال تو شدستیم خیالی
کی داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار

همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم
حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار

ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر (1035)

ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر
گویی که نَزَد مرگْ تو را حلقه به‌در بر

بِنْدیش از آن روز که دَم‌های شماری
تو می‌زنی و وهم زنت شوی دگر بر

خود را تو سپر کن به قبول همه احکام
زان پیش که تیر اجل آید به سپر بر

از آدمی ادراک و نظر باشد مقصود
کای رحمت پیوسته به ادراک و نظر بر

ای کان شکر فضل تو وین خلق چو طوطی
طوطی چه کند که ننهد دل به شکر بر

آن نیشکر از عشق تو صد جای کمر بست
شُکر تو نبشته‌ست بر اطراف کمر بر

جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده
ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر بر

از کار جهان سیر شده خاطر عارف
عاشق شده بر شیوه و بر کار دگر بر

دیده‌ست که گر نوش کند آب جهان را
بی‌حضرت تو آب ندارد به جگر بر

گیرم همه شب پاس نداری و نزاری
خود را بزن ای مخلص بر ورد سحر بر

آن‌ها که شب و صبحدم آرام ندیدند
ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر

موسی همه شب نور همی‌جست و به آخر
نوری عجبی دید به بالای شجر بر

یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را
تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر

مقصود خدا بود و پسر بود بهانه
عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر

او ز آل خلیل‌ست و به آفل نکند میل
چون خار بود آفل او را به بصر بر

جز دوست‌، خلیلی نپذیرفت خلیلش
ور نه تن خود را نفکندی به شرر بر

ای گشته بت جان تو نقشی و کلوخی
انکار تو پس چیست به عباد حجر بر

یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت
ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر

بر نقد زن ای دوست که محبوب تو نقدست
ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر

بربستم لب را ز ره چشم بگویم
چیزی که رود مستی آن کله سر بر

نی نی بنگویم که عجب صید شگرف است
مرغ نظر‌ست و ننشیند به خبر بر

ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر (1036)

ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر
آخر نظری کن به نظربخش فکر بر

ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش
بنگر به مؤثر تو چه چفسی به اثر بر

او می‌کشدت جانب صلح و طرف جنگ
گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر

در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست
او با تو سخن گوی و تو را گوش سمر بر

او می‌زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ
عیسیست رفیق و هش خربنده به خر بر

هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت
تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر بر

زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه
پخته کندت مطبخیش نار سقر بر

گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو
گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر

ز افشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر
زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر

بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران
بس چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر

گیرم که بود میر تو را زر به خروار (1037)

گیرم که بود میر تو را زر به خروار
رخساره چون زر ز کجا یابد زردار

از دلشده زار چو زاری بشنیدند
از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار

هین جامه بکن زود در این حوض فرورو
تا بازرهی از سر و از غصه دستار

ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم
گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار

تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت
هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار

نی نی مهلش زانک از آن ناله زارش
نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار

امروز عجب نیست اگر فاش نگردد
آن عالم مستور به دستوری ستار

باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
بدرید گریبان خود از عشق دگربار

خامش که اشارت ز شه عشق چنین است
کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار