به روز شنبهٔ سادس ز ماه ذی الحجّه (28)

به روز شنبهٔ سادس ز ماه ذی الحجّه
به سال هفتصد و شصت از جهان بشد ناگاه

ز شاهراه سعادت به باغ رضوان رفت
وزیر کامل ابونصر خواجه فتح الله

سؤال خواجه شمس الدین صاحبدیوان (6)

تقریرات ثلاثه

۱. سؤال خواجه شمس الدین صاحبدیوان
صاحب صاحبقران، خواجهٔ زمان، نیکوسیرت و صورت جهان، شمس الدّنیا و الدّین، صاحب دیوان الماضی علیه الرّحمة الواسعه کاغذی به خدمت شیخ عارفان سالک، قدوة المحققین، مفخر السالکین، مصلح الدین السعدی رحمة‌الله علیه نوشت و از خدمت او پنج سؤال کرد. سؤال اول آن بود که دیو بهتر یا آدمی. سؤال دوم آنکه مرا دشمنی هست به هیچ گونه با من دوست نمی‌گردد. سؤال سوم آنکه حاجی بهتر یا غیر حاجی. سؤال چهارم آنکه علوی بهتر یا عامی. سؤال پنجم آنکه به دست دارندهٔ خط دستاری از بهر آن پدر می‌رسد و پانصد دینار زر آن را قبول فرمایند که بعد از آن عذر خواسته شود. آن شخص که کاغذ و زر می آورد چون به اصفهان رسید با خود اندیشه کرد که من بارها دیده‌ام که خواجه به خروار زر به خدمت شیخ می‌داد و او قبول نمی‌کرد و از بهر علفهٔ مرغان می‌ستد. من خود را در معرض مرغان درآورم که صد و پنجاه دینار از آن بر گرفت و در اصفهان در دکان تاجری بنهاد و شیخ چون بر کاغذ وقوف یافت بدانست که غلام تخلیطی کرده است، اما با او نگفت و گفت فردا بیا تا جواب بنویسم. روز دیگر به خدمت شیخ رفت و شیخ کاغذ سربسته به وی داد او برخاست و روان شد. چون کاغذ به خدمت خواجه برد آنجا نوشته بود:
شرایف اوقات فرزند عزیز دام بقائه به وظایف طاعات آراسته باد.

ای که پرسیدی‌ام از حال بنی‌آدم و دیو
من جوابیت بگویم که دل از کف ببرد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
آدمی‌زاده نگه دار که مصحف ببرد

دیگر در جواب سؤال دشمن نوشته بود:

اولین باب تربیت پند است
دومین نوبه خانه و بند است
سومین توبه و پشیمانی
چارمین شرط و عهد سوگند است
پنجمین گردنش بزن که خبیث
به قضای بد آرزومند است

در جواب سؤال حاجی بنوشته بود که العجب پیاده عاج چون عرصهٔ شطرنج به سر می‌برد فرزین می‌شود یعنی به از آن می شود که بود و پیاده حاج بادیه می‌پیماید و بتر از آن می‌شود که بود.

از من بگوی حاجی مردم گزای را
کاو پوستین خلق به آزار می‌درد
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره خار می‌خورد و بار می‌برد

و در جواب سؤال علوی و عامی فرموده:

به عمر خویش ندیدم من این چنین علوی
که خمر می‌خورد و کعبتین می‌بازد
به روز حشر همی‌ترسم از رسول خدا
که از شفاعت ایشان به ما نپردازد

و به جواب دستار و زر نوشته بود:

خواجه تشریفم فرستادی و مال
مالت افزون باد و خصمت پایمال
هر به دیناریت سالی عمر باد
تا بمانی سیصد و پنجاه سال

خواجه روی به غلام کرد و گفت ای ناکس چرا چنین کردی و زر کجا بردی؟ گفت بارها دیده‌ام که خواجه خروار خروار زر وی را می‌داد و او قبول نمی‌کرد و این زر از برای علفه مرغان بود. من نیز خود را در مقابله مرغی در آوردم و صد و پنجاه دینار از آن برگرفتم. خواجه علاءالدّین برادر خواجه ممالک صاحبدیوان فی الشرق و الغرب طاب ثراهم فرمود که در این ساعت برخیز و رو به طرف شیراز نه و این کاغذ به خواجه جلال الدین ختنی ده تا ده‌هزار برگیرد و در بدره نهاده خدمت شیخ برد و عذر خواهد که بعد از این به خدمتش استظهار‌ها خواهد بود .آن غلام روانه شد، چون به شیراز رسید اتفاقاً شش روز بود که خواجه جلال‌الدین وفات یافته بود آن کاغذ را به خدمت شیخ برده بسپرد. شیخ چون به مضمون مکتوب وقوف یافت در حال این ابیات بنوشت و بفرستاد:

پیام صاحب عادل علاء دولت و دین
که دین به دولت ایام او همی نازد
رسید و پایۀ حرمت فزود سعدی را
بسی نماند که سر بر فلک برافرازد
مثال داد که صدر ختن جلال الدین
قبول حضرت او را تعقدی سازد
ولیک بر سر او خیل مرگ تاخته بود
چنان که بر سر ابنای دهر می تازد
جلال زنده نخواهد شدن در این دنیا
که بندگان خداوندگار بنوازد
طمع بریدم از او در سرای عقبی نیز
که از مظالم مردم به من نپردازد

غلام باز خدمت خواجگان رفت و صورت حال عرضه داشت. خواجه صاحبدیوان بفرمود تا پنجاه هزار درم در صرّه کردند و به خدمت شیخ آورده بنهادند و شفاعت کردند که این زر بستان و در شیراز از برای آینده و رونده بقعه‌ای بساز. شیخ چون فرمان خواجه و سوگندها بخواند و بشنید زر قبول کرد و در وجه این رباط که در زیر قلعه قهدز است صرف کرد.
۲. ملاقات شیخ با آباقا
شیخ سعدی علیه الرّحمة و الغُفران فرموده که در وقت مراجعت از زیارت کعبه چون به دارالملک تبریز رسیدم و فضلا و علما و صلحای آن موضع را دریافتم و به حضور آن عزیزان که صحبت ایشان از جمله فرایض بود مشرف شدم، خواستم که صاحبان اعظمان خواجه علاءالدین و خواجه شمس‌الدین صاحبدیوان را ببینم که حقوق بسیار در میان ما ثابت بود.
شیخ سعدی علیه الرّحمة و الغُفران فرموده که در وقت مراجعت از زیارت کعبه چون به دارالملک تبریز رسیدم و فضلا و علما و صلحای آن موضع را دریافتم و به حضور آن عزیزان که صحبت ایشان از جمله فرایض بود مشرف شدم، خواستم که صاحبان اعظمان خواجه علاءالدین و خواجه شمس‌الدین صاحبدیوان را ببینم که حقوق بسیار در میان ما ثابت بود.
چون سلطان آباقا این حال را مشاهده کرد گفت چندین سال تا این شمس‌الدین پیش من می‌باشد و با وجود آنکه می‌داند که پادشاه روی زمین هستم هرگز خدمتی و تلطّفی که این لحظه کرد به این مرد، با من نکرد. چون برادران هر دو باز گردیدند و بر اسب سوار شدند سلطان روی به خواجه شمس الدین کرد و گفت این مرد که شما او را خدمت کردید و چندین ادب به جای آوردید چه کسی بود؟ خواجه شمس الدین گفت ای خداوند این پدر من بود. پس فرمود که من بارها احوال پدر شما پرسیدم و گفتید که او به جوار حق رسید. این ساعت می گویید این پدر ماست؟ گفت ای خداوند او پدر و شیخ ماست. ظاهرا به سمع پادشاه روی زمین رسیده باشد نام و آوازه شیخ سعدی شیرازی که سخن او در جهان مشهور است این بود. آباقا خان فرمود که او را پیش من آورید. گفتند سمعاً و طاعتاً. بعد از چند روز که ایشان به انواع با خدمتش بگفتند و شیخ قبول نمی‌کرد و گفت این از من دفع کنید و عذری بگویید. ایشان گفتند البته شیخ از بهر دل ما یک دمی تشریف فرماید و بعد از آن حاکم است.
شیخ گفت از بهر خاطر ایشان برفتم و به صحبت پادشاه رسیدم. در وقت بازگردیدن پادشاه فرمود که مرا پندی ده. گفتم از دنیا به آخرت چیزی نمی‌توان برد مگر ثواب و عقاب‌، اکنون تو مغیری. آبا قا فرمود این معنی به شعر تقریر فرمای، شیخ در حال این قطعه در عدل و انصاف بفرمود:

شهی که حفظ رعیّت نگاه می‌دارد
حلال باد خراجش که مزد چوپانی‌ست
وگرنه راعی خلق است زهر مارش باد
که هر چه می‌خورد او جزیت مسلمانی‌ست

آباقا بگریست و چند نوبت فرمود که من راعی‌ام یا نه؟ و هر نوبت شیخ جواب می فرمود اگر راعی‌یی بیت اول تو را کفایت والّا بیت آخر تمام. فی الجمله شیخ فرمود در وقت باز گردیدن این چند بیت بر او خواندم:

پادشه سایۀ خدا باشد
سایه با ذات آشنا باشد
نشود نفس عامه قابل خیر
گرنه شمشیر پادشا باشد
هر صلاحی که در جهان باشد
اثر عدل پادشا باشد
ملکت او صلاح نپذیرد
گر همه رای او خطا باشد

آباقا را عظیم خوش آمد و انصاف آن است که در این وقت که ماییم علما و مشایخ روزگار چنین نصایح با بقالی و قصابی نتوانند گفت. لاجرم روزگار بدین نسق است که می‌بینی. والله اعلم.
٣. حکایت شمس‌الدّین تازیکوی
در زمان حکومت ملکِ عادل مرحوم شمس‌الدین تازیکوی  طاب ثراه اسفهسالاران ممالک شیراز حماهُ الله تعالی من الآفات، خرمایی چند از رعایا ستده بودند به تسعیر اندک و به نرخی گران به بقالان می‌دادند به طرح، و ملک از این ظلم بی‌خبر. اتفاقاً چند پاره خرما به برادر شیخ فرستادند و برادر شیخ بر در خانهٔ اتابک دکان داشت، چون حال بدان جهت بدید به رباط حفیف رفت به خدمت برادر خود شیخ سعدی، و صورت حال در خدمتش عرضه داشت. شیخ از آن حال کوفته‌خاطر شد و با خود اندیشه کرد که برود و این بلا را از سر درویشان شیراز دفع کند به تخصیص از آن برادر خود. اندیشه کرد که اول کاغذی باید نوشت. پاره‌ای کاغذ برداشت و این قطعه بنوشت:

ز احوال برادرم به تحقیق
دانم که تو را خبر نباشد
خرمای به طرح می‌دهندش
بخت بد از این بتر نباشد
اطفال برند و برگشان نیست
خرما بخورند و زر نباشد
و آنگه تو محصلی فرستی
ترکی که از او بتر نباشد
چندان بزنندش ای خداوند
از خانه رهش به در نباشد

ملک شمس‌الدین تازیکوی چون رقعه برخواند بخندید و در حال بفرمود تا منادی کردند که هر کس که از آن خرما به طرح ستده‌اند پیش من آرید. تمامت بقالان پیش خود خواند و صورت حال از ایشان بپرسید که هر کس که زر داده است اسفهسالاران را باز می‌خواند و بعد از مالش می‌فرمود تا در حال زر ایشان باز می‌دادند و هرکس که زر نداده بود می‌فرمود تا خرما از وی بازستانند. بعد از آن ملک شمس‌الدین به خدمت شیخ علیه الرحمه رفت و عذر خدمتش بخواست و بعد از استمداد همت گفت ای شیخ حکم کردم که چند پاره خرما که به دکان به برادر شیخ برده‌اند به وی ارزانی دارند و قیمت آن از وی نطلبند و التماس از خدمت شیخ آن است که چون معلوم شد که برادر شیخ درویش است مختصر قراضه‌ای آوردم تا شیخ آن را بدو دهد. هزار دینار ببوسید و در خدمت شیخ نهاد و چون می‌دانست که شیخ خود چیزی قبول نمی کند زود برخاست و بیرون رفت و مشهور شد که ملک عادل شمس الدین تازیکوی از بهر خاطر مبارک شیخ سعدی رحمة الله علیه ترک خرما و بهای آن خرما که به بقالان داده بودند بگفت و هیچ از ایشان باز نستدند.

خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ (66)

«خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ» آدمیان همه مظهر می‌طلبند، بسیار زنان باشند که مستور باشند امّا رو باز کنند تا مطلوبیِ خود را بیازمایند چنانک تو اُستره را بیازمایی. و عاشق به معشوق می‌گوید «من نخفتم و نخوردم و چنین شدم و چنان شدم بی‌تو» معنیش این باشد که «تو مظهر می‌طلبی مظهر تو منم» تا بدو معشوقی فروشی، و همچنین علما و هنرمندان جمله مظهر می‌طلبند. «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاحْبَبْتُ اَنْ اَعْرَفُ»، «خلق آدم علی صورته اَی علی صورة احکامه» احکام او در همه خلق پیدا شود، زیرا همه ظلّ حقّند و سایه به شخص ماند. اگر پنج انگشت باز شود سایه نیز باز شود و اگر در رکوع رود سایه هم در رکوع رود و اگر دراز شود هم دراز شود پس خلق طالب، طالب مطلوبی و محبوبی‌اند که خواهند تا همه محبّ او باشند و خاضع، و با اعدای او عدو و با اولیای او دوست. این همه احکام و صفات حقّ است که در ظلّ می‌نماید «غایة ما فی الباب» این ظلّ ما از ما بی‌خبر است، امّا ما باخبریم ولیکن نسبت به علم خدا این خبر ما حکم بی‌خبری دارد. هرچه در شخص باشد همه در ظلّ ننماید جز بعضی چیزها. پس جملهٔ صفات حق درین ظلّ ما ننماید بعضی نماید که «وَ مَا اُوْتِیْتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلَّا قَلِیْلاً».

به من سلام فرستاد دوستی امروز (29)

به من سلام فرستاد دوستی امروز
که ای نتیجهٔ کلکت سواد بینایی

پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد
چرا ز خانهٔ خواجه به در نمی‌آیی

جواب دادم و گفتم بدار معذورم
که این طریقه نه خودکامیست و خودرایی

وکیل قاضی‌ام اندر گذر کمین کرده‌ست
به کف قبالهٔ دعوی چو مار شیدایی

که گر برون نهم از آستان خواجه قدم
بگیردم سوی زندان برد به رسوایی

جناب خواجه حصار من است گر اینجا
کسی نفس زند از حجت تقاضایی

به عون قوت بازوی بندگان وزیر
به سیلی‌اش بشکافم دماغ سودایی

همیشه باد جهانش به کام وز سر صدق
کمر به بندگی‌اش بسته چرخ مینایی

گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل (30)

گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل
بر آب نقطهٔ شرمش مدار بایستی

ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش
چرا تهی ز می خوشگوار بایستی

وگر سرای جهان را سر خرابی نیست
اساس او به از این استوار بایستی

زمانه گر نه زر قلب داشتی کارش
به دست آصف صاحب عیار بایستی

چو روزگار جز این یک عزیز بیش نداشت
به عمر مهلتی از روزگار بایستی

آن میوهٔ بهشتی کآمد به دستت ای جان (31)

آن میوهٔ بهشتی کآمد به دستت ای جان
در دل چرا نکشتی از دست چون بهشتی

تاریخ این حکایت گر از تو باز پرسند
سرجمله‌اش فروخوان از میوهٔ بهشتی

خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا (32)

خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا
ای جلال تو به انواع هنر ارزانی

همه آفاق گرفت و همه اطراف گشاد
صیت مسعودی و آوازهٔ شه سلطانی

گفته باشد مگرت ملهم غیب احوالم
این که شد روز سفیدم چو شب ظلمانی

در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر
همه بربود به یک دم فلک چوگانی

دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر
گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی

بسته بر آخور او استر من جو می‌خورد
تیزه افشاند به من گفت مرا می‌دانی

هیچ تعبیر نمی‌دانمش این خواب که چیست
تو بفرمای که در فهم نداری ثانی

ساقیا باده که اکسیر حیات است بیار (33)

ساقیا باده که اکسیر حیات است بیار
تا تن خاکی من عین بقا گردانی

چشم بر دور قدح دارم و جان بر کف دست
به سر خواجه که تا آن ندهی نستانی

همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن
زانکه در پای تو دارم سر جان‌افشانی

بر مثانی و مثالث بنواز ای مطرب
وصف آن ماه که در حُسن ندارد ثانی

پادشاها لشکر توفیق همراه تواند (34)

پادشاها لشکر توفیق همراه تواند
خیز اگر بر عزم تسخیر جهان ره می‌کنی

با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت
آگهی و خدمت دل‌های آگه می‌کنی

با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغة الله می‌کنی

آن که ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد
فرصتت بادا که هفت و نیم با ده می‌کنی

جز نقش تو در نظر نیامد ما را (1)

جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

خواب ار چه خوش آمد همه را در عهدت
حقّا که به چشم دَر نیامد ما را