می لعل مذاب است و صراحی کان است (46)

می لعل مذاب است و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل در او پنهان است

می نوش که عمر جاودانی این است (47)

می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است

نیکی و بدی که در نهاد بشر است (48)

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست (49)

در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست
از سرخی خون شهریاری بوده‌ست

هر شاخ بنفشه کز زمین می‌روید
خالی‌ست که بر رخ نگاری بوده‌ست

هر ذره که در خاک زمینی بوده‌ست (50)

هر ذره که در خاک زمینی بوده‌ست
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده‌ست

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کآن هم رخ خوب نازنینی بوده‌ست

هر سبزه که بر کنار جویی رسته‌ست (51)

هر سبزه که بر کنار جویی رسته‌ست
گویی ز لب فرشته‌خویی رسته‌ست

پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کآن سبزه ز خاک لاله‌رویی رسته‌ست

یک جرعهٔ می ز ملک کاووس به است (52)

یک جرعهٔ می ز ملک کاووس به است
از تخت قباد و ملکت طوس به است

هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ (53)

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سَلخ به غُرّه آید از غُرّه به سلخ

آنان که محیط فضل و آداب شدند (54)

آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

آن را که به صحرای علل تاخته‌اند (55)

آن را که به صحرای علل تاخته‌اند
بی او همه کارها بپرداخته‌اند

امروز بهانه‌ای درانداخته‌اند
فردا همه آن بود که درساخته‌اند