آن‌ها که کهن شدند و این‌ها که نواند (56)

آن‌ها که کهن شدند و این‌ها که نواند
هر کس به مراد خویش یک تک بدوند

این کهنه‌جهان به کس نماند باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند

آن‌کس که زمین و چرخ و افلاک نهاد (57)

آن‌کس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقهٔ خاک نهاد

آرند یکی و دیگری بربایند (58)

آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچ‌کسی راز همی‌نگشایند

ما را ز قضا جز این قدر ننمایند
پیمانهٔ عمر ماست می‌پیمایند

اَجْرام که ساکنانِ این ایوان‌اند (59)

اَجْرام که ساکنانِ این ایوان‌اند
اسبابِ تَرَدُّدِ خردمندان‌اند

هان تا سرِ رشتهٔ خرد گم نکنی
کآنان که مُدَبِّرند سرگردان‌اند

از آمدنم نبود گردون را سود (60)

از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

از رنج کشیدن آدمی حر گردد (61)

از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد

گر مال نماند سر بماناد به جای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد (62)

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
وز دستِ اَجَل بسی جگرها خون شد

کس نآمد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوالِ مسافران دنیا چون شد؟

افسوس که نامهٔ جوانی طی شد (63)

افسوس که نامهٔ جوانی طی شد
و آن تازه‌بهارِ زندگانی دی شد

آن مرغِ طَرَب که نام او بود شَباب
افسوس ندانم که کی آمد؟ کی شد؟

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود (64)

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی‌ نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خِلَل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

این عقل که در ره سعادت پوید (65)

این عقل که در ره سعادت پوید
روزی صد بار خود تو را می‌گوید

دریاب تو این یک دم وقتت که نه‌ای
آن تره که بدروند و دیگر روید