چو پیروز شد دزدِ تیره‌روان (19-2)

کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمتِ بی‌قیاس ببردند.
بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شَفیع آوردند و فایده نبود

چو پیروز شد دزدِ تیره‌روان
چه غم دارد از گریهٔ کاروان؟

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود.
یکی گفتش از کاروانیان: مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه‌ای گویی تا طرفی از مالِ ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود.
گفت: دریغ کلمهٔ حکمت با ایشان گفتن

آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صِیقَل زنگ

با سیه‌دل چه سود گفتن وعظ؟
نرود میخِ آهنی، در سنگ

همانا که جرم از طرف ماست

به روزگارِ سلامت، شکستگان دریاب
که جبرِ خاطرِ مسکین بلا بگرداند

چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده وگرنه ستمگر به زور بستاند

قاضی ار با ما نشیند، برفشاند دست را (20-2)

چندان‌که مرا شیخِ اَجَلّ، ابوالفرج بن جوزی، رَحْمَةُ اللهِ عَلَیْهِ، ترکِ سَماع فرمودی و به خلوت و عُزلت اشارت کردی، عُنْفُوانِ شَبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب؛
ناچار به خلافِ رایِ مربّی قدمی برفتمی و از سماع و مُجالست حَظّی برگرفتمی و چون نصیحتِ شیخم یاد آمدی، گفتمی

قاضی ار با ما نشیند، برفشاند دست را
محتسِب گر مَی خورد، معذور دارد مست را

تا شبی به مَجْمَعِ قومی برسیدم که در میان مطربی دیدم؛

گویی رگِ جان می‌گسلد زخمهٔ ناسازش
ناخوش‌تر از آوازهٔ مرگِ پدر، آوازش

گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش

نُهاجُ اِلیٰ صَوْتِ اْلاَغانی لِطیبِها
وَ اَنْتَ مُغَنٍّ اِنْ سَکَتَّ نَطیبُ

نبیند کسی در سَماعت خوشی
مگر وقتِ رفتن که دَم در کشی

چون در آواز آمد آن بَرْبَط سرای
کدخدا را گفتم: از بهر خدای

زَیْبَقم در گوش کُن تا نشنوم
یا دَرَم بگشای تا بیرون روم

فی‌الجمله پاسِ خاطر یاران را موافقت کردم و شبی به چند مُجاهده به روز آوردم

مؤذّن بانگِ بی‌هنگام برداشت
نمی‌داند که چند از شب گذشته است

درازیِّ شب از مژگانِ من پرس
که یک‌دم خواب در چشمم نگشته است

بامدادان به حکم تّبرکْ دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مُغَنّی نهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم.
یاران ارادتِ من در حقّ او خلافِ عادت دیدند و بر خِفَّتِ عقلم حمل کردند.
یکی زآن میان زبان تعرّض دراز کرد و ملامت کردن آغاز، که این حرکت مناسب رایِ خردمندان نکردی؛ خرقهٔ مَشایخ به چنین مطربی دادن که در همه عمرش درمی ‌بر کف نبوده است و قُراضه‌ای در دف

مطربی، دور از این خجسته سرای
کس دو بارش ندیده در یک جای

راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موی بر بدن برخاست

مرغِ ایوان ز هولِ او بپرید
مغز ما برد و حلقِ خود بدرید

گفتم: زبانِ تعرّض مصلحت آن است که کوتاه کنی که مرا کرامتِ این شخص ظاهر شد.
گفت: مرا بر کیفیّتِ آن واقف نگردانی تا منش هم تقرّب کنم و بر مطایبتی که کردم استغفار گویم؟
گفتم: بلی! به علّتِ آن که شیخِ اَجَلّم بارها به ترکِ سَماع فرموده است و موعظهٔ بلیغ گفته و در سمعِ قبول من نیامده. امشبم طالعِ مَیْمون و بختِ همایون بدین بُقعه رهبری کرد تا به دست این توبه کردم که بقیّتِ زندگانی گِردِ سَماع و مخالطت نگردم

آواز خوش از کام و دهان و لبِ شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد

ور پردهٔ عُشّاق و خراسان و حجاز است
از حنجرهٔ مطربِ مکروه نزیبد

نگویند از سر بازیچه حرفی (21-2)

لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟
گفت: از بی ادبان؛ هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعلِ آن پرهیز کردم

نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحبِ هوش

و گر صد بابِ حکمت پیشِ نادان
بخوانند، آیدش بازیچه در گوش

اندرون از طعام خالی دار (22-2)

عابدی را حکایت کنند که شبی ده مَن طعام بخوردی و تا سحر خَتْمی در نماز بکردی.
صاحب‌دلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی، بسیار از این فاضل‌تر بودی

اندرون از طعام خالی دار
تا در او نورِ معرفت بینی

تهی از حکمتی به علّتِ آن
که پُری از طعام تا بینی

به عذر و توبه توان رستن از عذابِ خدای (23-2)

بخشایِشِ الهی گم‌شده‌ای را در مَناهی، چراغِ توفیق فرا راه داشت تا به حلقهٔ اهلِ تحقیق در آمد.
به یُمنِ قدمِ درویشان و صدقِ نَفَسِ ایشان ذَمائمِ اخلاقش به حَمائد مبدّل گشت.
دست از هوا و هوس کوتاه کرده و زبانِ طاعنان در حقِ او همچنان دراز، که بر قاعدهٔ اوّل است و زهد و طاعتش نامُعَوَّل

به عذر و توبه توان رستن از عذابِ خدای
ولیک می‌نتوان از زبانِ مردم رَست

طاقت جورِ زبان‌ها نیاورد و شکایت پیشِ پیرِ طریقت برد
جوابش داد که: شکرِ این نعمت چگونه گزاری که بهتر از آنی که پندارندت؟

چند گویی که بد اندیش و حسود
عیب‌جویانِ منِ مسکینند؟

گه به خون ریختنم برخیزند
گه به بد خواستنم بنشینند

نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند

لیکن مرا -که حُسنِ ظَنِّ همگنان در حقّ من به کمال است و من در عینِ نقصان- روا باشد اندیشه بردن و تیمار خوردن

اِنّی لَمُسْتَتِرٌ مِنْ عَیْنِ جیرانی
وَ اللهُ یَعْلَمُ إِسْرارِی وَ إِعْلانی

در بسته به روی خود ز مردم
تا عیب نگسترند ما را

در بسته چه سود و عالِم‌الغیب
دانایِ نهان و آشکارا

تو نیکو روِش باش تا بَدسگال (24-2)

پیشِ یکی از مشایخ گله کردم که: فلان به فَسادِ من گواهی داده است

گفتا: به صَلاحش خجل کن

تو نیکو روِش باش تا بَدسگال

به نقصِ تو گفتن نیابد مَجال

چو آهنگِ بربَط بود مستقیم

کی از دستِ مطرب خورد گوشمال؟

چو هر ساعت از تو به جایی رود دل (25-2)

یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقتِ تصوّف؛
گفت: پیش از این طایفه‌ای در جهان بودند به‌صورت پریشان و به‌معنی جمع، اکنون جماعتی هستند به‌صورت جمع و به‌معنی پریشان

چو هر ساعت از تو به جایی رود دل
به تنهایی اندر، صفایی نبینی

ورت جاه و مال است و زَرع و تجارت
چو دل با خدای است، خلوت‌نشینی

دوش مرغی به صبح می‌نالید (26-2)

یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشه‌ای خفته.
شوریده‌ای که در آن سفر همراهِ ما بود نعره‌ای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته

دوش مرغی به صبح می‌نالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغْ تسبیح‌گوی و من خاموش

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟ (27-2)

وقتی در سفر حجاز طایفه‌ای جوانانِ صاحبدل هم‌دمِ من بودند و هم‌قدم؛

وقت‌ها زمزمه‌ای بکردندی و بیتی محقّقانه بگفتندی و عابدی در سَبیل، منکِر حالِ درویشان بود و بی‌خبر از دردِ ایشان.

تا برسیدیم به خیلِ بنی‌هلال؛، کودکی سیاه از حَّیِ عرب به در آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد.

اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت.

گفتم: ای شیخ! در حیوانی اثر کرد و تو را همچنان تفاوت نمی‌کند

 

 

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟

تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری

اشتر به شعرِ عرب در حالت است و طرب

گر ذوق نیست تو را، کژ طبع جانوری

وَ عِنْدَ هُبُوبِ النّاشِراتِ عَلَی الْحِمیٰ

تَمیلُ غُصُونُ الْبانِ لا الْحَجَرُ الصَّلْدُ

به ذکرش هر چه بینی در خروش است

دلی داند در این معنی که گوش است

نه بلبل بر گلش تسبیح‌خوانی است

که هر خاری به تسبیحش زبانیست

شکوفه، گاه شکفته است و گاه خوشیده (28-2)

یکی را از ملوک مدّتِ عمر سپری شد، قائم‌مقامی نداشت، وصیّت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویضِ مملکت بدو کنند.

اتفاقاً اوّل کسی که در آمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رُقْعه دوخته.

ارکانِ دولت و اَعیانِ حضرت وصیّتِ ملِک به جای آوردند و تسلیمِ مَفاتیحِ قِلاع و خزاین بدو کردند و مدّتی مُلک راند تا بعضی امرایِ دولتْ گردن از طاعتِ او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به مُنازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستن.

فی‌الجمله، سپاه و رعیّت به هم بر آمدند و برخی طرفِ بلاد از قَبْضِ تصرُّفِ او به در رفت.

درویش از این واقعه خسته‌خاطر همی‌بود تا یکی از دوستان قدیمش که در حالتِ درویشی قَرین بود از سفری باز آمد و در چنان مرتبه دیدش.

گفت: منّت خدای را، عَزَّ وَ جَلَّ، که گُلت از خار بر آمد و خار از پای به در آمد و بختِ بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری، تا بدین پایه رسیدی؛ اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً

 

 

شکوفه، گاه شکفته است و گاه خوشیده

درخت، وقت برهنه است و وقت پوشیده

 

 

گفت: ای یارِ عزیز! تَعزیتم کن که جای تهنیت نیست. آنگه که تو دیدی، غمِ نانی داشتم و امروز تشویشِ جهانی

 

 

اگر دنیا نباشد، دردمندیم

وگر باشد، به مهرش پای‌بندیم

حجابی زین درون‌آشوب‌تر نیست

که رنجِ خاطر است، اَر هست و گر نیست

مَطَلب، گر توانگری خواهی

جز قناعت که دولتیست هَنی

گر غنی زر به دامن افشاند

تا نظر در ثوابِ او نکنی

کز بزرگان شنیده‌ام بسیار:

صبرِ درویش به که بَذلِ غنی

اگر بریان کند بهرام، گوری

نه چون پایِ ملخ باشد ز موری