به حیلت تو خواهی که در را ببندی (3123)
کپی نوشته
کپی شد
کپی لینک
کپی شد
۱۴۰۴/۰۶/۳
-
اندازه متن
+
به حیلت تو خواهی که در را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی
چو رنجور والله که آن زور داری
که بر چرخ آیی قمر را ببندی
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت سحر را ببندی
غلام صبوحم ولی خصم صبحم
که از بهر رفتن کمر را ببندی
اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یک نکته صد گاو و خر را ببندی
به یک غمزه آهوان دو چشمت
چو روبه کنی شیر نر را ببندی
زمستان هجر آمد و ترسم آنست
که سیلاب این چشم تر را ببندی
وگر همچو خورشید ناگه بتابی
بدین آب هر رهگذر را ببندی
خموشم ولیکن روا نیست جانا
که از حال زارم نظر را ببندی
آن شنیدی داستان بایزید (68-4)
بخش ۶۸ - مژده دادن ابویزید از زادن ابوالحسن خرقانی قدس الله روحهما پیش از سالها و نشان صورت او…
مولانا 
