میآیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن (2047)
کپی نوشته
کپی شد
کپی لینک
کپی شد
۱۴۰۴/۰۶/۱۶
-
اندازه متن
+
میآیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن
برکندهای به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم چو آسمان
زان تیرهای غمزه خشمین که میزنی
صد قامت چو تیر خمیدهست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بستهای
جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست میکشان
تا جان باسعادت غلطان همیرود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
نیمی دف من به موش دادی همه خوش (1008)
نیمی دف من به موش دادی همه خوش باقی به کف بنده نهادی همه خوش
با…
مولانا 
