آکادمی شعر پلیکان

دی سحری بر گذری گفت مرا یار (1022)

- اندازه متن +

دی سحری بر گذری گفت مرا یار
شیفته و بی‌خبری چند از این کار

چهره من رشک گل و دیده خود را
کرده پر از خون جگر در طلب خار

گفتم کی پیش قدت سرو نهالی
گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار

گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت
نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار

گفت منم جان و دلت خیره چه باشی
دم مزن و باش بر سیمبرم زار

گفتم کی از دل و جان برده قراری
نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار

قطره دریای منی دم چه زنی بیش
غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×