مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند (764)
-
اندازه متن
+
مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند
مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند
همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند
که همه شیوه می را دل خمار بداند
کف او خار نشاند کف او گل شکفاند
همه گلهای نهانی ز دل خار بداند
تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانی
تو برو چاکر او شو که به یک بار بداند
چو اسیری به گه حکم به اقرار و گواهی
تن صوفی به گواهی دل اقرار بداند
چیزیست که در تو بی تو جویان ویست (290)
چیزیست که در تو بی تو جویان ویست در خاک تو دریست که از کان ویست
کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد(804)
کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد وان دل که برون ز چرخ ازرق باشد
تخم…
