ناکرده گنه مرا گنه می‌شمرد

ناکرده گنه مرا گنه می‌شمرد
با صبح سفيد من سیه می‌شمرد

دانم که چه اینم شمرد، کاش که او
دانستی این که از چه ره می‌شمرد

باور مکن اینکه رنگ پایان گیرد

باور مکن اینکه رنگ پایان گیرد
یک خشت نهاده سر به سامان گیرد

سامان هرآنچه هست و پایانش تویی
تا شوق تو این چون نهد و آن گیرد

گفتی ز چه بر دلت غباری گیرد

گفتی ز چه بر دلت غباری گیرد
یا آنکه نه جزمن او نگاری گیرد

من نیز در این حرفم، اما افسوس
دل نیست که فرمان به قراری گیرد

آن شوخ همه به کار ما می‌تازد

آن شوخ همه به کار ما می‌تازد.
ما هیچ نگوییم چه او می‌سازد

پنداشته است برد خود را در این،
و او غافل از این است که خود می‌بازد

چون خواهد حق به ظالمی پردازد

چون خواهد حق به ظالمی پردازد
شيطان پلید را در او اندازد

روز و شبش آنقدر بخواند در گوش
کافزون تر بر مردم عالم تازد

گل آتش دل به چهره می‌پردازد

گل آتش دل به چهره می‌پردازد
ابر آبش در سینه همی اندازد

باد از زیر خاک به گل می تازد
من منتظرم بهار کی آغازد

افروخت که افروختنم آموزد

افروخت که افروختنم آموزد
آموخت که آموختم آموزد.

چون اینهمه کرد روی بنهفت و برفت
تا در غم خود سوختنم آموزد

می‌خواست که با من به جدل برخیزد

می‌خواست که با من به جدل برخیزد
با او نستیزیده، به من بستیزد

بیچاره ندانست که مرغ نادان
هر خاک به پا کرد به سر می ریزد

بی تو غم تو به گردنم آویزد

بی تو غم تو به گردنم آویزد
با تو ستمست خواهد خونم ریزد

با روی تو بی روی تو باری در شهر
شب نیست که فتنه بر نمی انگیزد

خون از ره دیده‌ام به در می‌ریزد

خون از ره دیده‌ام به در می‌ریزد
مرغی که نشاط بود پر می‌ریزد

می‌جویم چون به کوی جانان سفری
دیوار وجود از این سفر می‌ریزد