گشتیم همه روی جهان زیر و زبر
احوال بگشت وز او بگشتیم دگر
هر چند در احوال زمانه دیدیم
از یار ترش روی ندیدیم بتر.
گفتم سخن از تو؟ گفت پنهان بهتر،
گفتم چه سخن؟ گفت پریشان بهتر.
گفتم که کشم یا نکشم دست از کار؟
گفتا گه این بهتر و گاه آن بهتر.
دل گفت که آن قامت دلجو خوشتر
جان گفت دو چشم جادوی او خوشتر
عقل آمد و خندید به بحث دل وجان
گفتا که ز هر چه خوی نیکو خوشتر.
گفتا چه به غم در شدم از یاد سحر
گفتم که چه می دهد به ما باد سحر؟
گفتا که به جام بین بدیدم خورشید
می خندد برخیال ناشاد سحر.
دیدم گل را به خنده در وقت سحر
گفت چه فراوانش شادی است مگر
گل گفت مگو. خنده ام ار بیشتر است
باشد به دمی خنده ی آن نیلوفر.
آمد چه زمان؟ شبی. چه وقتی؟ به سحر
خامش خامش نهاد گوشم بر در
چون دید مرا چراغ و مصحف در پیش
آوائی داد و شد ولی رفت از خویش.
افروخت چراغ خانهام تا به سحر
یک لحظه نه برگرفتم از راه نظر
صد قافله بگذشت و بیاسود و بخفت
اما دل من بودش از خواب حذر
با من همه مینشیند و گوش به در
هوش او چه سراپای، همه هوش به در
بنگر به چه سان می گذرد قصه ی دل:
من رویم بر وی است و او روش به در
بگذر که از این دایره جا نیست به در،
بسیار بود گمان از آن نیست خبر.
مانند مگس مکوب دست به سر
کز روزن هر روشنیی نیست مفر.
گفتم: اگر آفتاب بردارد سر.
گفت: آندم، تیره شب درآید به سحر
گفتم: چو چنین است برآور سر.گفت:
عاشق نظرت نیست که شب مانده مگر؟