از دیده روانه است خونم که مپرس
بنگرکه به هجران تو چونم که مپرس
می خواستی از حال درونم پرسی
آنگونه من از خویش برونم که مپرس
بودم مرغی رها چو آوای جرس،
صیادم افکند در این کنج قفس
با من نفسی ست تا در این تنگی جای
باز آی و به داد من دلسوخته رس
گفتم به دل: ای گوش بر آوای جرس
هر لحظه به سویی شدنت چیست هوس؟
گفتا: نشنیدی که در امید خلاص
خوش دارد آمد شد را مرغ قفس؟
خواهم گریزم، در بستهست قفس
خواهم که بمانم، ندهد دل به هوس
خواهم به تو در دهم ندائی از دور
در راه گلوی من فروبسته نفس
بودم چو تو من نیز در آزار قفس
وز دور همه گوش بر آوای جرس
ای مرغ چو من تن به دراندازی اگر
بهتر که به من گویی پروازت بس
با مردم بیدانش بسیارنویس
یا رب چه کند یک تن هشیارنویس؟
من مار نویسم او کشد نقشه ی مار
با مارکشی خود چه کند مارنویس؟
گفتم: چه کنم؟ گفت: به دل با ما باش
گفتم که: به چشم؟ بی پروا باش
چون سیل سرشک من در این پیمان دید
خود رفت و به من گفت: براین دریا باش
بالای خوش و چهرهی دلجو را باش
گر چند از این سوئی آن سو را باش
از ما همه آشتی و با وی همه قهر
بازش گله ها ز ما بود، او را باش
هر چند که خامشی، سرودی میباش!
ابجد نه اگر تاری، پودی میباش!
بر پای برهنه، لاجرم کفشی شو!
رود ار نشدی، شبیه رودی میباش!
کاری چو نه در گرفت از آن سیر مباش
چون زلف بتان به خود گره گیر مباش
چون تیغ اگر جوهر داری مهراس
اندیشه مبر، به فکر تدبیر مباش