
گفتم: مگر از مهرش دل برگیرم
مهر دگری جویم و دلبر گیرم
خندید و به من گفت که: این نیز بگو
رنجوری خویش باید از سر گیرم
گفتا ز تو ای عاشق چون میگذرم
گفتم که تو را همسفر آید نظرم
گفتا من اگر عهد شکستم؟ گفتم:
بادت پی بدرقه دعای سحرم!
میگفت: مده ز سوی کوه، آوازم
می آیم من خواهی دیدن بازم
بر اسب نشست و رفت، عمری ست ببین
من باز به او همیشه می پردازم
گفتم: نگهی اگر بر آب اندازم
گفتا: رخ خود نقش برآن میسازم
گفتم: دل زد خواهم بر دریا گفت:
دینار بهای خون نمی پردازم
دوستم همه گفتی که به درد تو رسم
آیم به علاج رخ زرد تو رسم
امروز بدین صفت که بگریخته ای
امید ندارم که به گرد تو رسم
آتش زده در خانهام او، میترسم
گر او کندم به خانه رو، میترسم
چندان زده است آتشم در خانه
کاید اگرم به جستجو، میترسم
تن خسته که من نه بیشمارت بوسم
دل رنجه که من نه خسته وارت بوسم
ای کاش دل و تنم چنان بود بکار
تا هر نفسی هزار بارت بوسم
یک جرعه به من که آن فزاید جوشم
جوشم بدهید تا نماید هوشم
تا آنکه چنان شوم که جز آوایش
آوای کسی نیاید اندر گوشم
نادان ترسد کجا چهاش باشد کم
وآنگه زکم و کاست در افتد در غم
دانا ترسد که اندر این معرکه کی
نادان بفزایدش به سرباری هم
دست از هم برگشاد و دم کرد علم
با شاخش بر سر هوا بست رقم
گاوی شدو نعره بر من آورد که: جای
با من ده و بیرون شو از این جا که منم