از رنج کشیدن آدمی حر گردد (61)

از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد

گر مال نماند سر بماناد به جای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد (62)

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
وز دستِ اَجَل بسی جگرها خون شد

کس نآمد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوالِ مسافران دنیا چون شد؟

افسوس که نامهٔ جوانی طی شد (63)

افسوس که نامهٔ جوانی طی شد
و آن تازه‌بهارِ زندگانی دی شد

آن مرغِ طَرَب که نام او بود شَباب
افسوس ندانم که کی آمد؟ کی شد؟

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود (64)

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی‌ نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خِلَل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

این عقل که در ره سعادت پوید (65)

این عقل که در ره سعادت پوید
روزی صد بار خود تو را می‌گوید

دریاب تو این یک دم وقتت که نه‌ای
آن تره که بدروند و دیگر روید

این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد (66)

این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد
دریاب دمی که با طرب می‌گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد

بر پشت من از زمانه تو می‌آید (67)

بر پشت من از زمانه تو می‌آید
وز من همه کار نانکو می‌آید

جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو
گفتا چه کنم خانه فرومی‌آید

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد (68)

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخورده‌ست تو را
تعجیل مکن هم بخورَد دیر نشد

بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند (69)

بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند
مگرای بدان که عاقلان نگرایند

بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصیب خویش کت بربایند

بر من قلم قضا چو بی من رانند (70)

بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا می‌دانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند