چون باده ز غم چه بایَدَت جوشیدن (32)

چون باده ز غم چه بایَدَت جوشیدن
با لشگر غم چه بایدت کوشیدن

سبز است لبت، ساغر از او دور مدار
می بر لب سبزه، خوش بوَد نوشیدن

ای شَرم‌زده غنچه‌ی مَستور از تو (33)

ای شَرم‌زده غنچه‌ی مَستور از تو
حیران و خِجِل، نرگسِ مَخمور از تو

گُل با تو برابری کجا یارَد کرد؟
کـ‌او نور زِ مَه دارد و مَه نور از تو!

چشمت که فسون و رنگ می‌بارد از او (34)

چشمت که فسون و رنگ می‌بارد از او
افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او

بس زود ملول گشتی از هم‌نفَسان
آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او

ای باد! حدیثِ من نهانش می‌گو (35)

ای باد! حدیثِ من نهانش می‌گو
سِرّ دل من به صد زبانش می‌گو

می‌گو نه بِدان‌سان که ملالش گیرد
می‌گو سخنی و در میانش می‌گو

ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده (36)

ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده
یاقوت لبت درّ عدَن پرورده

همچون لب خود مدام جان می‌پرور
زان راح که روحیست به تن پرورده

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه (37)

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه
دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه

کو صبر و چه دل، کآنچه دلش می‌خوانند
یک قطرهٔ خون است و هزار اندیشه

آن جام طرب شکار بر دستم نه (38)

آن جام طرب شکار بر دستم نه
وان ساغر چون نگار بر دستم نه

آن می که چو زنجیر بپیچد بر خود
دیوانه شدم بیار بر دستم نه

با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی (39)

با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی
کنجی و فراغتی و یک شیشهٔ می

چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی
منّت نبریم یک جو از حاتم طی

قسّام بهشت و دوزخ آن عقده‌گشای (40)

قسّام بهشت و دوزخ آن عقده‌گشای
ما را نگذارد که درآییم ز پای

تا کی بوَد این گرگ ربایی، بنمای
سرپنجهٔ دشمن افکن ای شیر خدای

ای کاش که بخت، سازگاری کردی (41)

ای کاش که بخت، سازگاری کردی
با جور زمانه یار، یاری کردی

از دست جوانی‌ام چو بِرْبود عنان
پیری چو رکاب، پایداری کردی