شاعران قدیم
این قافلهٔ عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
بر پشت من از زمانه تو میآید
وز من همه کار نانکو میآید
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو
گفتا چه کنم خانه فرومیآید
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخوردهست تو را
تعجیل مکن هم بخورَد دیر نشد
بر چشم تو عالم ارچه میآرایند
مگرای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصیب خویش کت بربایند
بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا میدانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
گر چشمهٔ زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فروخواهی شد
تا راهِ قلندری نپویی نشود
رخساره به خونِ دل نشویی نشود
سودا چه پزی؟ تا که چو دلسوختگان
آزاد به تَرکِ خود نگویی نشود
تا زُهْره و مَه در آسمان گشت پدید
بهتر ز میِ ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان
به زآنچه فروشند چه خواهند خرید؟
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
دل را به کم و بیش دُژَم نتوان کرد
کارِ من و تو چنانکه رایِ من و توست
از موم به دستِ خویش هم نتوان کرد
حیی که به قدرت سر و رو میسازد
همواره همو کار عدو میسازد
گویند قرابهگر مسلمان نبود
او را تو چه گویی که کدو میسازد