توانگر فاسق کلوخ زراندود است (69-8)

توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. این دلق موسی است مرقع و آن ریش فرعون مرصع.

هر که را جاه و دولت است و بدان (70-8)

شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب

هر که را جاه و دولت است و بدان
خاطری خسته در نخواهد یافت

خبرش ده که هیچ دولت و جاه
به سرای دگر نخواهد یافت

مردکی خشک مغز را دیدم (71-8)

حسود از نعمت حق بخیل است و بندهٔ بی گناه را دشمن می‌دارد

مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه

گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیکبخت را چه گناه

الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست

چه حاجت که با او کنی دشمنی
که او را چنین دشمنی در قفاست

تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است (72-8)

تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است و روندهٔ بی معرفت مرغ بی پر و عالم بی عمل درخت بی بر و زاهد بی علم خانهٔ بی در.

سرهنگ لطیف خوی دل دار (73-8)

مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است نه ترتیل سورت مکتوب.
عامی متعبد پیادهٔ رفته است و عالم متهاون سوار خفته.
عاصی که دست بر دارد، به از عابد که در سر دارد

سرهنگ لطیف خوی دل دار
بهتر ز فقیه مردم آزار

زنبور درشت بی مروت را گوی (74-8)

یکی را گفتند: عالم بی عمل به چه ماند؟
گفت: به زنبور بی عسل

زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمی‌دهی نیش مزن

ای به ناموس کرده جامه سپید (75-8)

مرد بی مروت زن است و عابد با طمع رهزن

ای به ناموس کرده جامه سپید
بهر پندار خلق و نامه سیاه

دست کوتاه باید از دنیا
آستین خوه دراز و خوه کوتاه

پیش درویشان بود خونت مباح (76-8)

دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل بر نیاید: تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته

پیش درویشان بود خونت مباح
گر نباشد در میان مالت سبیل

یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خان و مان انگشت نیل

دوستی با پیلبانان یا مکن
یا طلب کن خانه‌ای در خورد پیل

سرکه از دسترنج خویش و تره (77-8)

خلعت سلطان اگر چه عزیز است، جامهٔ خلقان خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذ است، خردهٔ انبان خود به لذت تر

سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان دهخدا و بره

امید عافیت آن گه بود موافق عقل (78-8)

خلاف راه صواب است و عکس رای اولوالالباب، دارو به گمان خوردن و راه نادیده بی کاروان رفتن.
امام مرشد محمد غزالی را رحمة الله علیه پرسیدند: چگونه رسیدی بدین منزلت در علوم؟
گفت: بدان که هر چه ندانستم از پرسیدن آن ننگ نداشتم

امید عافیت آن گه بود موافق عقل
که نبض را به طبیعت شناس بنمایی

بپرس هر چه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد به عز دانایی