یاران ز من این حدیث گیرید به گوش
می خواست که خلق آید از ما در جوش
رفتم خبری گویم، اما افسوس
شب بود و چراغ مرده مردم خاموش
مرغیست به بام تا برآید به خروش
مرغیست دگر مگر بدو دارد گوش
از بهر چه می نیارد آوا برداشت؟
می پاید و می گوید: اکنون خاموش
میپوشم چشم، تا نبینم در روش
می بندم گوش، تا نیاید در گوش
پس لب ز سخن به مهر خواهم زد، لیک
با دل چه کنم که سوی او دارد هوش؟
گفتم به بهارگاه میباشد خوش
آنکس که به می نشست، وی باشد خوش
ما هم ز حرمخانه مرا حرف شنید
گفتا که جدا ز دوست، کی باشد خوش
حیف است که چون کوزه بمانی خوش
تا آنکه چه کس تو را کشد بر سر دوش
چون رود روان باش به طبع رفتار
برخیز و بیاشوب و بفرسای و بکوش
از گوشه ی طاق خانهام شمع خموش
در گوشم قصهایش بود از شب دوش
او قصهی خود گفت و برفت، اما من
تابوت سخنهاش هنوزم بر دوش
آمد به درم سرخوش و مست و مغشوش
گفتا به من ای عاشق سرتا پا هوش،
وجدی کن و جامی ده و آور سخنی
گفتم زمنی امشب؟ گفتا خاموش
شب مینهدم هزارها نکته به گوش
می جوشد و می آیم با وی در جوش
چون صبح همی خواهد کز من برود
می بندد راه حرف، یعنی خاموش
خواهم که پیام من رسانیش به گوش:
کاینگونه که می جوشی با دوست، مجوش
اما چوسخن گفت، سخن بیش مکن،
ور زآنکه سخن نگفت، میمان خموش
گوشم نگرد، به شنودم چشم چو گوش
بر من چو وحوش، آدم، آدم چو وحوش
در آن چه نه در جوش، عیان بینم جوش
دردا که همین، شمع مرا کرد خموش