سه تن به سفر شدند آن رفت به چاه

سه تن به سفر شدند آن رفت به چاه

واین گم شد و نامد خبر از او در راه

شخص سومین ماند به ره پاي به قير

روز و شب ورد او اعوذ بالله

چندین مکن آماجم از تیر نگاه

چندین مکن آماجم از تیر نگاه
برمن مشمر ره که در آیم ز چه راه

شب داند و اسب و زهره ی شیر که من
چون دانه ربود خواهمت از خرگاه

گفتم: هجرت؟ گفت شب و ابر سیاه

گفتم: هجرت؟ گفت شب و ابر سیاه
گفتم: وصلت؟ گفت خیالی همراه

گفتم به ره عشق تو چون سازم؟ گفت:
این قصه دراز است و شب ما کوتاه

گفتا چو ز من هزار تلخی بینی 

گفتا چو ز من هزار تلخی بینی

چون است که جز من نه کسی بگزینی

گفتم که تو عمر منی و عمر به طبع

گه تلخی بنماید و گه شیرینی

مهتاب شبی بود و سرود دف و نی

مهتاب شبی بود و سرود دف و نی
کافتادم آن مهوش را اندر پی

زین حال شبی نه بیش بگذشت ولیک
دریافتم اکنون که چه شد عمری طی

گفتم که بدان دهان همه شیرینی

گفتم که بدان دهان همه شیرینی

حیف است زخلق در نهان بنشینی

گفتا نظر تو بود کوته در راه

سر برکنی ار ز ره مرا می بینی

بنشین به غم خود نفسی بر لب جوی

بنشین به غم خود نفسی بر لب جوی
می خور به تمنای بتی غاليه موی

با همنفسی چند و به وقتی همه سعد
باریک مشو، فكر مكن، بحث مجوی

نزد ما به دوانیدن ما نرم شوی

نزد ما به دوانیدن ما نرم شوی

نز جور که می داری در شرم شوی

مقصود تو چیست؟ گفت ای عاشق من

مقصود من این است که سرگرم شوی

از گیسوی تو دلم چو می‌شد راهی

از گیسوی تو دلم چو می‌شد راهی
پیچید و بدو گفت زهی کوتاهی

من خسته ی اویم وزجا، می نروم
تو بسته ی اویی و رهایی خواهی؟

با رنگ گلم بود سر و سودایی

با رنگ گلم بود سر و سودایی
از طعن بدان نه در رهش پروایی

دانی زچه برداشت دلم مهر از او
دیدم چو بر او زهر طرف شیدایی