یک هیمه نسوخت کز دلش دود نشد

یک هیمه نسوخت کز دلش دود نشد
یک رود نرفت کاو گل آلود نشد،

هرچند به نابود کشد آخر بود
آنی که به تو آمد، نابود نشد

گفتم: کس از غم تو آزاد نشد

گفتم: کس از غم تو آزاد نشد
گفتا: چه بس آزاد که دلشاد نشد

گفتم: که منم خراب از جور تو، گفت:
جایی که نشد خراب، آباد نشد

دردا که دلم با کس همراز نشد

دردا که دلم با کس همراز نشد
برمیلم هر کسی همآواز نشد

بستم در بر ظلمت بسیار و لیک
یک درجه رخم ز روشنی باز نشد

هر ره که زدم رقیب خاموش نشد

هر ره که زدم رقیب خاموش نشد
بر یک صدم دلیل وی گوش نشد

با اینهمه هوش، حیرتم آن طرار
چون شاعر گشت لیک خرگوش نشد!

صد فکر به سر شد و یکی نیز نشد

صد فکر به سر شد و یکی نیز نشد
فولاد من از رخمه ی من تیز نشد

هرچند که هر حرف مرا شد خونریز
مانند دو چشمان تو خونریز نشد.

با حرف کس اندیشه‌ام از راه نشد

با حرف کس اندیشه‌ام از راه نشد
جز آنکه ترا دلم هوا خواه نشد

بیگانه مرا همره خود می پنداشت
و آنی که خودی بود هم آگاه نشد

با دل به خم موی تو خواهیم آمد،

با دل به خم موی تو خواهیم آمد،
بی دل به سوی روی تو خواهیم آمد

هرچند که از کوی تو دور آمده ایم
آخر به سر کوی تو خواهیم آمد

جانا سخنت شکر اگر افشاند

جانا سخنت شکر اگر افشاند
از دست به دست رفته هر کس خواند،

جان تو در او چو نیست، بیجا حرف است،
بر ساخته از گل، آدمک را ماند

آوخ که سیاهیم به یک موی نماند

آوخ که سیاهیم به یک موی نماند
وز لاله ی من رنگی در روی نماند

دردا که همه سوختم از اتش خود
افسوس رگی هم آب در جوی نماند

در این شب سنگین که نه کس می‌داند

در این شب سنگین که نه کس می‌داند
شبگیر که خواند به دل من ماند

در راه گلوگاهش می خاید درد
زان کوبد بال و دمبدم می‌خواند